۱۰ دی ۱۳۹۲

دانمت...

دانمت آستین چرا پیش جمال می‌بری
رسم بود کز آدمی روی نهان کند پری
معتقدان و دوستان از چپ و راست منتظر
کبر رها نمی‌کند کز پس و پیش بنگری
آمدمت که بنگرم باز نظر به خود کنم
سیر نمی‌شود نظر بس که لطیف منظری
غایت کام و دولتست آن که به خدمتت رسید
بنده میان بندگان بسته میان به چاکری
روی به خاک می‌نهم گر تو هلاک می‌کنی
دست به بند می‌دهم گر تو اسیر می‌بری
هر چه کنی تو برحقی حاکم و دست مطلقی
پیش که داوری برند از تو که خصم و داوری
بنده اگر به سر رود در طلبت کجا رسد
گر نرسد عنایتی در حق بنده آن سری
گفتم اگر نبینمت مهر فرامشم شود
می‌روی و مقابلی غایب و در تصوری
جان بدهند و در زمان زنده شوند عاشقان
گر بکشی و بعد از آن بر سر کشته بگذری
سعدی اگر هلاک شد عمر تو باد و دوستان
ملک یمین خویش را گر بکشی چه غم خوری

***
سعدی

۱ دی ۱۳۹۲

فال حافظ

فال حافظ / شب چله 92

به غیر از آن که بشد دین و دانش از دستم
بیا بگو که ز عشقت چه طرف بربستم
اگر چه خرمن عمرم غم تو داد به باد
به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم
چو ذره گر چه حقیرم ببین به دولت عشق
که در هوای رخت چون به مهر پیوستم
بیار باده که عمریست تا من از سر امن
به کنج عافیت از بهر عیش ننشستم
اگر ز مردم هشیاری ای نصیحتگو
سخن به خاک میفکن چرا که من مستم
چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست
که خدمتی به سزا برنیامد از دستم
بسوخت حافظ و آن یار دلنواز نگفت
که مرهمی بفرستم که خاطرش خستم

***
شاهد:
تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بین که چون همی‌سپرم
چنین که در دل من داغ زلف سرکش توست
بنفشه زار شود تربتم چو درگذرم
بر آستان مرادت گشاده‌ام در چشم
که یک نظر فکنی خود فکندی از نظرم
چه شکر گویمت ای خیل غم عفاک الله
که روز بی‌کسی آخر نمی‌روی ز سرم
غلام مردم چشمم که با سیاه دلی
هزار قطره ببارد چو درد دل شمرم
به هر نظر بت ما جلوه می‌کند لیکن
کس این کرشمه نبیند که من همی‌نگرم
به خاک حافظ اگر یار بگذرد چون باد
ز شوق در دل آن تنگنا کفن بدرم

۲۳ آذر ۱۳۹۲

هزار سال...

هزار سال به امید تو توانم بود
هر آنگهی که بیایم هنوز باشد زود
مرا وصال نباید، همان امید خوشست
نه هر که رفت رسید و نه هر که کشت درود
مرا هوای تو غالب شدست بر یک حال
نه از جفای تو کم شد، نه از وفا فزود
من از تو هیچ ندیدم، هنوز خواهم دید
ز شیر صورت او دیدم و ز آتش دود
همیشه صید تو خواهم بُدن، که چهره‌ی تو
نمودنی بنمود و ردبودنی بربود

***
سنایی

۱۸ آذر ۱۳۹۲

که منم...

وه چه بی‌رنگ و بی‌نشان که منم
کی ببینی مرا چنان که منم
گفتی اسرار در میان آور
کو میان اندر این میان که منم
کی شود این روان من ساکن
این چنین ساکن روان که منم
بحر من غرقه گشت هم در خویش
بوالعجب بحر بی‌کران که منم
این جهان و آن جهان مرا مطلب
کاین دو گم شد در آن جهان که منم
فارغ از سودم و زیان چو عدم
طرفه بی‌سود و بی‌زیان که منم
گفتم ای جان تو عین مایی گفت
عین چه بود در این عیان که منم
گفتم آنی بگفت‌های خموش
در زبان نامده‌ست آنچنان که منم
گفتم اندر زبان چو درنامد
اینت گویای بی‌زبان که منم
می شدم در فنا چو مه بی‌پا
اینت بی‌پای پادوان که منم
بانگ آمد چه می دوی بنگر
در چنین ظاهر نهان که منم
شمس تبریز را چو دیدم من
نادره بحر و گنج و کان که منم

***
مولانا

۱۰ آذر ۱۳۹۲

این نیز بگذرد

تا کی کشم جفای تو؟ این نیز بگذرد
بسیار شد بلای تو، این نیز بگذرد
عمرم گذشت و بیش مرا یک نفس نماند
خوش باش کز جفای، این نیز بگذرد
آیی و زود بگذری و باز ننگری
ای جان من فدای تو، این نیز بگذرد
آیم به درگهت نگذاری که بگذرم
پیرامن سرای تو، این نیز بگذرد
هرکس رسید از تو به مقصود و این گدا
محروم از عطای تو، این نیز بگذرد
بگذشت آنکه دوست همی داشتی مرا
دیگر شدست رای تو، این نیز بگذرد
ای دوست، تو مرا همه دشنام میدهی
من میکنم دعای تو، این نیز بگذرد
تا کی کشد عراقی مسکین جفای تو؟
بگذشت چون وفای تو، این نیز بگذرد

***
فخرالدین عراقی

۲۱ آبان ۱۳۹۲

فسانه

هیچ‌کس هیچ‌کسی را نشناخت
محمد زهری
گویا دگر فسانه به پایان رسیده بود.
دیگر نمانده بود برایم بهانه‌ای.
جنبید مشتِ مرگ و در آن خاک سرد گور،
می‌خواست پر کند
روح مرا، چو روزن تاریکخانه‌ای.

اما بسان بازپسین پرسشی که هیچ
دیگر نه پرسشی‌ست از آن پس نه پاسخی؛
چشمی که خوشترین خبر سرنوشت بود؛
از آشیان ساده‌ی روحی فرشته‌وار؛
کز روشنی چو پنجره‌ای از بهشت بود؛
خندید با ملامت، با مهر، با غرور،
با حالتی که خوشتر از آن کس ندیده است؛
کای تخته سنگ پیر!
آیا دگر فسانه به پایان رسیده است؟

چشمم پرید ناگه و گوشم کشید سوت.
خون در رگم دوید.
ـ امشب صلیب رسم کنید، ای ستاره‌ها! ـ
برخاستم ز بستر تاریکی و سکوت.

گویی شنیدم از نفسِ گرم این پیام
عطر نوازشی که دل از یاد برده بود.
اما دریغ، کاین دل خوش‌باورم هنوز
باور نکرده بود؛
کآورده را به همره خود برده بود باد؛

گویی خیال بود، شبح بود، سایه بود.
یا آن ستاره بود که یک لمححه زاد و مُرد.
چشمک زد و فسرد.
لشکر نداشت در پی، تنها طلایه بود.

ای آخرین دریچه‌ی زندان عمر من!
ای واپسین خیال شبح‌وارِ سایه رنگ!
از پشت پرده‌های بلورینِ اشک خویش،
با یاد دلفریب تو بدرود می‌کنم.
روح ترا و هرزه‌درایانِ پست را،
با این وداع تلخِ ملولانه‌ی نجیب،
خشنود می‌کنم.

من لولیِ ملامتی و پیر و مُرده‌دل،
تو کولیِ جوان و بی‌آرام و تیز دو؛
رنجور می‌کند نفس پیرِ من ترا،
حق داشتی، برو.

احساس می‌کنم که ملولی ز صحبتم،
آن پاکی و زلالی لبخند در تو نیست.
و آن جلوه‌های قدسی دیگر نمی‌کنی.
می‌بینمت ز دور و دلم می‌تپد زشوق،
می‌بینیَم برابر و سر بر نمی‌کنی.

این رنج کاهدم که تو نشناختی مرا،
در من ریا نبود، صفا بود هرچه بود؛
من روستاییم؛ نفسم پاک و راستین
باور نمی‌کنم که تو باور نمی‌کنی.

این سرگذشت لیلی و مجنون نبود ( ـ آه
شرم آیدم ز چهره‌ی معصوم دخترم ـ )
حتی نبود قصه‌ی یعقوب دیگری؛
این صحبت ِ دو روح جوان، از دو مرد،
یا الفت ِ بهشتیِ کیک و کبوتری.

اما چه نادرست درآمد حساب من!
از ما دو تن یکی نه چنین بود، ای دریغ.
غمز و فریبکاری مشتی حسود نیز
ما را چو دشمنی به کمین بود، ای دریغ.

مسموم کرد روح مرا بی‌صفاییت،
بدرود، ای رفیق می و یار مستی‌ام!
من خردیِ تو دیدم و بخشایمت به مهر.
ور نیز دیده‌ای تو، ببخشای پستی‌ام.

من ماندم و ملال و غمم، رفته‌ای تو شاد،
با حالتی که بدتر از آن کس ندیده است.
ای چشمه‌ی جوان!
گویا دگر فسانه به پایان رسیده است.

***
مهدی اخوان ثالث

۱۴ آبان ۱۳۹۲

مشنو ای دوست...

مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست
به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس
که به هر حلقه موییت گرفتاری هست
گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهد کاری هست
هر که عیبم کند از عشق و ملامت گوید
تا ندیدست تو را بر منش انکاری هست
صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم
همه دانند که در صحبت گل خاری هست
نه من خام طمع عشق تو می‌ورزم و بس
که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست
باد خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد
آب هر طیب که در کلبه عطاری هست
من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود
سر و جان را نتوان گفت که مقداری هست
من از این دلق مرقع به درآیم روزی
تا همه خلق بدانند که زناری هست
همه را هست همین داغ محبت که مراست
نه که مستم من و در دور تو هشیاری هست
عشق سعدی نه حدیثیست که پنهان ماند
داستانیست که بر هر سر بازاری هست

***
سعدی

۶ آبان ۱۳۹۲

رباعی

دل جای تو شد، وگرنه پرخون کنمش
در دیده تویی، وگرنه جیحون کنمش
امید وصال توست جان را، ور نه
از تن به هزار حیله بیرون کنمش

***
ابوسعید ابوالخیر

۲ آبان ۱۳۹۲

وقتی گریبان عدم...

وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید
وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید

وقتی زمین ناز تو را در آسمان ها می کشید
وقتی عطش طعم تو را با اشک هایم می چشید

من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی

یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود
آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود

وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد
آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد

من بودم و چشمان تو نه آتشی و نه گلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی

من عاشق چشمت شدم، شاید کمی هم بیشتر
چیزی در آن سوی یقین، شاید کمی هم کیش تر

آغاز و ختم ماجرا، لمس تماشای تو بود
دیگر فقط تصویرِ من، در مردمک های تو بود

***
افشین یداللهی

*با صدای علیرضا قربانی و آهنگسازی فردین خلعتبری در تیتراژ سریال مدار صفر درجه

۲۹ مهر ۱۳۹۲

من خراب...

من خراب ِ نگه ِ نرگس ِ شهلای توام
بی‌خود از باده‌ی جام و می ِ مینای توام
تو به تحریک فلک فتنه‌ی دوران ِ منی
من به تصدیق نظر محو تماشای توام
می‌توان یافتن از بی سروسامانی من
که سراسیمه‌ی گیسوی سمن‌سای توام
اهل ِ معنی همه از حالت من حیرانند
بس که من حیرت‌زده‌ی صورت ِ زیبای توام
تلخ و شیرین جهان در نظرم یکسان است
بس که شوریده‌دل از لعل ِ شکرخای توام
مرد میدان بلای دو جهان دانی کیست؟
من که افتاده‌ی بالای دلارای توام
سر ِ مویی به خود از شوق نپرداخته‌ام
تا گرفتار سر زلف چلیپای توام
بس که سودای تو از هر سر مویم سر زد
موبه‌مو با خبر از عالم سودای توام
زیر شمشیر تو امروز فروغی می‌گفت
فارغ از کشمکش شورش فردای توام

***
فروغی بسطامی

۲۸ مهر ۱۳۹۲

تو را...

سیاهی تار می بندد
چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است
دل بی تاب و بی آرام من از شوق لبریز است
به هرسو چشم من رو می کند فرداست
سحر از ماورای ظلمت شب می زند لبخند
قناری ها سرود صبح می خوانند

من آنجا چشم در راه توام ناگاه
تو را از دور می بینم که می آیی
تو را از دور می بینم که می خندی
تو را از دور می بینم که می خندی و می آیی
نگاهم باز حیران تو خواهد ماند
سراپا چشم خواهم شد
تو را در بازوان خویش خواهم دید
سرشک اشتیاقم شبنم گلبرگ رخسار تو خواهد شد
تنم را از شراب شعر چشمان تو خواهم سوخت
برایت شعر خواهم خواند
برایم شعر خواهی خواند
تبسم های  شیرین تو را با بوسه خواهم چید
وگر بختم کند یاری در آغوش تو... ای افسوس

سیاهی تار می بندد
چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییزاست
هوا  آرام  شب خاموش  راه آسمانها باز
زمان در بستر شب خواب و بیدار است

***
فریدون مشیری

۶ مهر ۱۳۹۲

تا شدم صید تو...

تا شدم صید تو آسوده ز هر صیادم
وای بر من گر از این قید کنی آزادم
نازها کردی و از عجز کشیدم نازت
عجزها کردم از عجب ندادی دادم
چون مرا میکشی از کشتنم انکار مکن
که من از بره همین کار ز مادر زادم
تو قوی پنجه شکار افکن و من صید ضعیف
ترسم از ضعف به گوشت نرسد فریادم
آب چشمم مگر از خاک درت چاره شود
ورنه این سیل پیاپی بکند بنیادم
کاهی از جلوه لیلی روشی مجنونم
گاهی از خنده شیرین منشی فرهادم
جاودان نیست فروغی غم و شادی جهان
شکر زان گویم اگر شاد وگر ناشادم
از دادن جان خدمت جانانه رسیدیم
در عشق نظر کن که چه دادیم و چه دیدیم

***
فروغی بسطامی

۱۸ شهریور ۱۳۹۲

دانم ای دل!...

دانم ای دل! خسته‌ای، سرگشته‌ای، آواره‌ای
چاره می‌جویم تو را، اما بگو! کو چاره‌یی؟
بازوان التماسم را چه می‌آید به چنگ؟
ـ دامنی از هرزه‌یی، دریوزه‌یی، آن‌کاره‌یی!
ریشه دارد در دل آبشخور مرداب ننگ
تاج زیتون برفراز فرق هر پتیاره‌یی!
همچو کوران در گریزم، وانگهم کوبد به جای
انفجار خنده‌یی چون غرش خمپاره‌یی!
در خم هر جاده‌یی بر پای لرزان‌پوی من
بوسه‌یی خونین زند، گه خاری و گه خاره‌یی
داغ بطلان می‌گذارد بر شتاب رفتنم
کوری‌ی ِ بن‌بستی و نومیدی دیواره‌یی
ناروا می‌بینم و از تاب غیرت می‌دود
هردم از سرب‌گدازان، در تنم جوباره‌یی
از الف داغ تنم صد آیه‌ی خونین بخوان
حرف حرفش، دوزخی؛ پاداَفره خونخواره‌یی
کاسه‌ی شیر و عسل در خوان وحشت می‌نهند!
ای خوشا آرامشی، بی‌نانخورش نانپاره‌یی.

***
سیمین بهبهانی

۱۴ شهریور ۱۳۹۲

غزل

امشب دلم آرزوی تو دارد
نجوا کنان و بی‌آرام، خوش با خدایش
می‌نالد و گفت‌وگوی تو دارد
ـ تو، آنچه در خواب بینند،
پوشیده در پرده‌های خیال آفرینند؛
تو، آنچه در قصه خوانند؛
تو؛ آنچه بی‌اختیارند پیشش
 و آنچه خواهند و نامش ندانند ـ

امشب دلم آرزوی تو دارد.
دل آرزوی تو وانگاه
ای بستر ِ تهمت آغشته‌ی چشم در راه
بوی تو، بوی تو، بوی تو دارد.
ـ بوی تو در لحظه‌های نه پروا، نه آزرمی از هیچ،
تن زنده، دل زنده، جان جمله خواهش،
هولی نه، شرمی نه از هیچ؛
آن بو که گوید تو هستی
در اوج شور هوس، اوج مستی.
جبران ِ خشمی که از خلوت دوش دارم
خواهی دلم جویی، اما همه تن‌پرستی؛
وان بو که چون عشوه‌های تو گوید: عزیزا!
دریاب کاین دم نپاید،
دریاب و دریاب، شاید
دیگر به چنگت نیاید؛
امشب شبی دان و عمری، میندیش
آن شکوه و خشم ِ دوشین رها کن،
مسپار دل را به تشویش ـ

ای غرفه‌ی نور در این شب ِ تلخ ِ دیجور،
این بستر امشب ـ شگفتا، چه حالی‌ست! ـ
بوی تو، بوی تو دارد
بوی شبستان ِ موی تو دارد؛
بوی شبانی که خوشبخت بودیم
در بستری تا سحر می‌غنودیم؛
بوی نترسیدن ما
از «او»ی من، همچو «او»ی تو دارد
ـ بوی گلاویزی و بی‌قراری
و لذت کامیابی
و شور ِ با عشق، شب زنده‌داری ـ
امشب عجب بسترم باز بوی تو دارد.

تو راه ِ روحی، کلید ِ گشایش
وین زندگی را ـ چه بیهوده! ـ تنها بهانه
تو صحبت ِ عشق و آنگاه
خواب ِ خوش ِ آشیانه
در سازهای ِ غم‌آلود ِ این عمر ِ بی‌نور
پرشورتر پرده‌ی عاشقانه.

در مرگبوم ِ بیابان،
و در هراس شب ِ دم‌به‌دم ظلمت‌افزا،
هرگوشه صد هیکل ِ هیبت‌آور هویدا،
آنگه که دیری‌ست دیگر
از راه و بیراه، چون امن و تشویش،
یک رشته گم‌گشته، صد رشته پیدا.
و مرد ِ آشفته‌ی رفته هر سوی
صدبار گشته‌ست نومید و غمگین،
از عشوه و غمز ِ صدکورسوی دروغین ـ
ای ناگهان در پس ِ تپه‌ی وحشت و یأس
آن شعله‌ی راستگوی نشانی!
ای واحه‌ی زندگانی، خیمه‌ی مهربانی!
بعد از چه بسیار دشواری ِ تلخ و جانکاه
شیرین و بی‌منت آسایش رایگانی!

تو نوش ِ آسایشی، ناز ِ لذت؛
تو راز ِ آن، آن ِ جان و جمالی.
ای خوب، ای خوبی، ای خواب.
تو ژرفی و صفوت ِ برکه‌های زلالی.
یک لحظه‌ی ساده و بی‌ملالی،
ای آبی روشن، ای آب...

***
مهدی اخوان‌ثالث

۱۰ شهریور ۱۳۹۲

گردش سایه‌ها

انجیر کهن سرزندگی‌اش را می‌گسترد.
زمین باران را صدا می‌زند.
گردش ماهی آب را می‌شیارد.
باد می‌گذرد. چلچله می‌چرخد. و نگاه من گم می‌شود.
ماهی زنجیری آب است، و من زنجیری رنج.
نگاهت خاک شدنی، لبخندت پلاسیدنی است.
سایه را بر تو فرو افکنده‌ام، تا بت من شوی.
نزدیک تو می‌آیم، بوی بیابان می‌شنوم: به تو می‌رسم، تنها می‌شوم.
کنار تو تنهاتر شده‌ام.
از تو تا اوج تو، زندگی من گسترده است.
از من تا من، تو گسترده‌ای.
با تو برخوردم، به راز پرستش پیوستم.
از تو براه افتادم، به جلوه‌ی رنج رسیدم.
و با این همه ای شفاف!
و با این همه ای شگرف!
مرا از تو راهی بدر نیست.
زمین باران را صدا می‌زند، من ترا.
پیکرت را زنجیری دستانم می‌سازم، تا زمان را زندانی کنم.
باد می‌دود، و خاکستر تلاشم را می‌برد.
چلچله می‌چرخد. گردش ماهی آب را می‌شیارد.فواره می‌جهد: لحظه من پر می‌شود.

***
سهراب سپهری

۹ شهریور ۱۳۹۲

افسانه‌ی عشق

در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد
کس جای در این خانه‌ی ویرانه ندارد
دل را به کف هرکه نهم باز پس آرد
کس تاب نگهداری دیوانه نداره
در انجمن عقل‌فروشان ننهم پای
دیوانه سر صحبت فرزانه ندارد
تا چند کنی قصه ز اسکندر و دارا
ده روزه‌ی عمر این همه افسانه ندارد
از شاه و گدا هرکه درین میکده ره یافت
جز خون دل خویش به پیمانه ندارد

***
پژمان بختیاری

پ.ن: با صدای همایون شجریان در آلبوم «شب جدایی»

۷ شهریور ۱۳۹۲

سینه مالامال درد است

سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
ره روی باید جهان سوزی نه خامی بی‌غمی
آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم
کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی
گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی

***
حافظ

پست 600

۲ شهریور ۱۳۹۲

ماه و سنگ

اگر ماه بودم، به هرجا که بودم،
سراغ تو را از خدا می‌گرفتم.
وگر سنگ بودم، به هرجاکه بودی،
سر رهگذار تو جا می‌گرفتم.

اگر ماه بودی ـ به صد ناز ـ شاید
شبی بر لب بام من می‌نشستی
وگر سنگ بودی، به هرجا که بودم
مرا می‌شکستی، مرا می‌شکستی!

***
فریدون مشیری

۱ شهریور ۱۳۹۲

شبانه

دوست‌اش می‌دارم
چرا که می‌شناسم‌اش،
به دوستی و یگانه‌گی.
ـ شهر
همه بیگانه‌گی و عداوت است. ـ

هنگامی که دستان ِ مهربان‌اش را به دست می‌گیرم
تنهائی‌ی ِ غم‌انگیزش را درمی‌یابم.

*

اندوه‌اش
غروبی دل‌گیر است
در غربت و تنهائی.
هم‌چنان شادی‌اش
طلوع  ِ همه آفتاب‌هاست
و صبحانه
و نان ِ گرم،
و پنجره‌ئی
که صبح‌گاهان
به هوای ِ پاک
گشوده می‌شود،
و طراوت ِ شمعدانی‌ها
در پاشویه‌ی ِ حوض.

*

چشمه‌ئی
پروانه‌ئی و گلی کوچک
از شادی
سرشارش می‌کند،
و یأسی معصومانه
از اندوهی
گران‌بارش:
این که بامداد ِ او دیری‌ست
تا شعری نسروده است.

چندان که بگویم
«امشب شعری خواهم نوشت»
با لبانی متبسم به خوابی آرام فرو می‌رود
چنان چون سنگی
که به دریاچه‌ئی
و بودا
که به نیروانا.

و در این هنگام
دخترکی خردسال را ماند
که عروسک محبوب‌اش را
تنگ در آغوش گرفته باشد.

*

اگر که بگویم سعادت
حادثه‌ئی است بر اساس ِ اشتباهی؛
اندوه
سراپای‌اش را در بر می‌گیرد
چنان چون دریاچه‌ئی
که سنگی را
و نیروانا
که بودا را.
چرا که سعادت را
جز در قلمرو ِ عشق بازنشناخته است
عشقی که
به جز تفاهمی آشکار
نیست.
بر چهره‌ی ِ زنده‌گانی‌ی ِ من
که بر آن
هر شیار
از اندوهی جان‌کاه حکایتی می‌کند
آیدا
لب‌خند ِ آمرزشی‌ست.

نخست
دیرزمانی در او نگریستم
چندان که چون نظر از وی بازگرفتم
در پیرامون ِ من
همه چیزی
به هیأت ِ تو درآمده بود.

آن‌گاه دانستم که مرا دیگر
از او
گریز نیست.

***
احمد شاملو

۳۱ مرداد ۱۳۹۲

همراه

تا غروب آفتاب با من بیا
تنهایم نگذار
این آخرین روز است
آخرین خواهش
من می‌روم که نیست بشوم
با من بیا
تنهایم نگذار در این آخرین دم
بگذار حضور تو
آخرین خاطره‌ام باشد
می‌خواهم آخرین قدم‌هایم پابه‌پای تو باشد

م.س

۲۶ مرداد ۱۳۹۲

کمان ابرو

مرا چشمیست خون افشان ز دست آن کمان ابرو
جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو
غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستی
نگارین گلشنش روی است و مشکین سایبان ابرو
هلالی شد تنم زین غم که با طغرای ابرویش
که باشد مه که بنماید ز طاق آسمان ابرو
رقیبان غافل و ما را از آن چشم و جبین هر دم
هزاران گونه پیغام است و حاجب در میان ابرو
روان گوشه گیران را جبینش طرفه گلزاریست
که بر طرف سمن زارش همی‌گردد چمان ابرو
دگر حور و پری را کس نگوید با چنین حسنی
که این را این چنین چشم است و آن را آن چنان ابرو
تو کافردل نمی‌بندی نقاب زلف و می‌ترسم
که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو
اگر چه مرغ زیرک بود حافظ در هواداری
به تیر غمزه صیدش کرد چشم آن کمان ابرو
***
حافظ

بشنوید با صدای استاد شجریان:

۲۲ مرداد ۱۳۹۲

جدال

به رخوت دهشتناک شب دچارم
اسیر در مرز خواستن و وانهادن
گرفتار احساسی قوی و منطقی قوی!
دچار عقل و قلب
میخواهم و نمیدانم چرا
پس میزنم و شتابان به سویش میروم
من دچارم به عشق
من دچارم به تو
و این دردیست
دردی که درمانی بجز وجودت ندارد!

م.س

۱۲ مرداد ۱۳۹۲

در تفسیر...

در تفسیر این حدیث مصطفی علیه السلام کی ان الله تعالی خلق الملائکه و رکب فیهم العقل و خلق البهائم و رکب فیها الشوه و خلق بنی آدم و رکب فیهم العقل و الشوه فمن غلب عقله شهوته فهو اعلی من الملائکه و غلب شهوته عقله فهو ادنی من البهائم
***
در حدیث آمد که یزدان مجید
خلق عالم را سه گونه آفرید
یک گره را جمله عقل و علم و جود
آن فرشته ست او نداند جز سجود
نیست اندر عنصرش حرص و هوا
نور مطلق زنده از عشق خدا
یک گروه دیگر از دانش تهی
همچو حیوان از علف در فربهی
او نبیند جز که اصطبل و علف
از شقاوت غافلست و از شرف
این سوم هست آدمیزاد و بشر
نیم او زافرشته و نیمیش خر
نیم خر خود مایل سفلی بود
نیم دیگر مایل عقلی بود
آن دو قوم آسوده از جنگ و حراب
وین بشر با دو مخالف در عذاب
وین بشر هم زامتحان قسمت شدند
آدمی شکلند و سه امت شدند
یک گره مستغرق مطلق شدست
همچو عیسی با ملک ملحق شدند
نقش آدم لیک معنی جبرئیل
رسته از خشم و هوا و قال و قیل
از ریاضت رسته وز زهد و جهاد
گوییا از آدمی او خود نزاد
قسم دیگر با خران ملحق شدند
خشم محض و شهوت مطلق شدند
وصف جبریلی دریشان بود رفت
تنگ بود آن خانه و آن وصف زفت
مرده گردد شخص کو بی جان شود
خر شود چون جان او بی او شود
زانک جانی کان ندارد هست پست
این سخن حق است و صوفی گفته است
او ز حیوانها فزون تر جان کند
در جهان باریک کاریها کند
مکر و تلبیسی که او داند تنید
آن ز حیوان دیگر ناید پدید
جامه های زرکشی را بافتن
درها از قعر دریا یافتن
خرده کاریهای علم هندسه
یا نجوم و علم طب و فلسفه
که تعلق با همین دنیاستش
ره به هفتم آسمان برنیستش
این همه علم بیان آخرست
که عماد بود گاو و اشترست
بهر استبقای حیوان چند روز
نام آن کردند این گیجان رموز
علم راه حق و علم منزلش
صاحب دل داند آن را با دلش
پس درین ترکیب حیوان لطیف
آفرید و کرد با دانش الیف
نام کالانعام کرد آن قوم را
زانک نسبت کوبیقظه نوم را
 روح حیوانی ندارد غیر نوم
حسهای منعکس دارند قوم
یقظه آمد نوم حیوانی نماند
انعکاس حس خود از لوح خواند
هم چ حس آنک خواب او را ربود
چون شد او بیدار عکسیت نمود
لاجرم اسفل بود از سافلین
ترک او کن لا احب الافلین
***
مولانا - مثنوی معنوی

۶ مرداد ۱۳۹۲

صدا

 نشسته بود روی صندلی جلوی پنجره. پاهاشو گذاشته بود لبه‌ی پنجره و صندلی رو عقب ـ جلو می‌کرد و آلبالو می‌خورد و هسته‌هاش رو تف می‌کرد بیرون! عادتش بود. هرچی می‌خورد هسته‌شو، آشغال‌شو از پنجره می‌نداخت بیرون. هرچقدر هم بهش تذکر می‌دادن گوشش بدهکار نبود. می‌گفت آشغال رو باد می‌بره و هسته میوه‌ها هم بالاخره یه روزی سبز می‌شن و درخت می‌شن! حالا بیا بهش حالی کن زیر پنجره‌ت آسفالته... تنبلی که این حرفا حالیش نمی‌شه.
کسی خونه نبود. ساکت. سرظهر بود و بیرون هم ساکت. فقط صدای تکون دادن صندلی و صدای ساعت SEIKO-5 روی میز شنیده می‌شد. این مدل ساعت‌ها تیک ـ تیک نمی‌کنن، ثانیه شمارش همش داره می‌چرخه، انگار داره زمان رو می‌سابه. یهو یه کبوتر اومد نشست سیم ِ تیر ِ چراغ ِ جلوی خونه. نفس نفس می‌زد، تا نشست شروع کرد به دری‌وری بغبغو کردن. از رو درخت چنار اون سمت خیابون صدای یه کلاغ بلند شد. کلاغ همینجور که یه چشمی کبوتر رو می‌پایید پتکِ قارقارش رو درآورد و شروع کرد کوبیدن رو سکوت سرظهر.
بلند شد و چندتا آلبالو که تو دستش مونده بود رو پرت کرد طرف کبوتر و از رو سیم پروندش، پشت بندش کلاغ هم ساکت شد و از رو درخت پرواز کرد. سرشو از پنجره بیرون کرد و یه نیگا به کبوتر انداخت و گفت: فـــاتــــحه و رفت روی تخت ولو شد.
باز سکوت و صدای ساییدن زمان!
در ِ خونه باز شد و محکم به هم خورد. صدای برادرش رو شنید که داد زد: «سلام، تنهای بی‌صدا!» آقای شلوغ اومد! اسم گذاشته رو ما، اینم شد اسم؟ حالا درست که همش تنهام و کم حرف می‌زنم، ولی دور از جون یه اسم هم دارم واسه خودما. جواب داد: «سلام!» و زیر لب ادامه داد دشمنِ سکوت! تا میاد خونه شرو می‌کنه به تولید آلودگی صوتی! صداش اومد که رفت توی اتاقش، رفت دستشویی، رفت توی آشپزخونه، رفت توی بالکن، برگشت توی اتاقش. عی بابا! یه در رو هم نمی‌تونه آروم باز و بسته کنه. یهو صدای ضبط بلند شد:
باز صدای بی‌صدا ... مث یه کوه بلند
مث یه خواب کوتاه ... یه مرد بود، یه مرد
و شروع کرد با خواننده هم‌خونی کردن. لامصب با اون صداش، از فرهاد بهتر می‌خونه اینو، نمی‌دونم چرا نمی‌رفت دنبال خوانندگی! همیشه به صداش حسودی می‌کرد. آروم، بم، گرم، پخته! کار دنیاس دیگه، یکی به موقع می‌رسه صدای داوود گیرش می‌افته و اون یکی تهِ صف بوده بانگ کلاغ رو بهش می‌دن. شایدم کم حرفی‌ش بخاطر صداش بود! به بدیِ صدای کلاغ نبود، ولی خوب هم نبود، خودش هم صداش رو دوست نداشتفته، اون یکی ته ِ س تشسیتشستی.
داد زد: کمش کن قناری!
- واسه چی؟
+ واسه آرامش! سکوت سرشار از ناگفته‌هاست!
- به من گفتن تنها صداست که می‌ماند!
و دم داد به صدای فرهاد و یه پرده بالاتر خوند:
شب با تابوت سیاه ... نشست توی چشم‌هاش
خاموش شد ستاره ... افتاد روی خاک
از همین کاراش بدش می‌اومد، متنفر بود. اینجور وقت‌ها دوست داشت خرخره‌اش رو بجوئه! همیشه با این کاراش رو مخش بساط باز می‌کرد. شاید خودش نمی‌دونست، یا عمداً می‌کرد و یا سر شوخی! می‌دونست این از سروصدا متنفره.
داد زد که: کمش می‌کنی یا بیام بیام خاموشت کنم بذارمت تو تابوت و بدمت دست خاک؟
از اون‌ور صدای قهقهه بلند شد و گفت: زرررشک! و خوند:
با لب‌های تشنه ... به عکسه ... یه چشمه ...
باخودش گفت: الان میام لب تشنه‌تو آبیاری می‌کنم! پاشد و از اتاق رفت بیرون. یهو صدای ضبط قطع شد و صداهای دیگه اومدن تو اتاق. در کوبیده شد، سیلی، یکی خورد به دیوار، فحش، آی و اوی، جیغ و بعدش... سکوت، و باز صدای ساییده شدن زمان! و نفس زنون اومد و افتاد روی تخت و به سقف خیره شد و صدای ساعت شروع کرد به ساییدن و گذشتن.
با صدای نحس یه کلاغ از خواب پرید. خونه ساکت بود، ساعت هم که خستگی سرش نمی‌شه، فقط سوهان کاری می‌کنه! چشم‌هاشو با پشت دست مالید و یه نیگا به ساعت انداخت. داد زد: هوی! خوابی؟! چند دیقه گذشت و صدایی نیومد. بلند شد نشست لبه تخت و باز داد زد: مُردی؟... صداکن مرا، صدای تو خوب است!.... لال شدی؟ دست کرد تو موهاش و حیرون به درو دیوار نگاه کرد. خواست بلندشه بره بیرون از اتاق که یهو صدای ضبط بلند شد:
لب تشنه آب می‌خواد ... چشم خسته خواب می‌خواد
یه لبخند زد و زیر لب گفت: دلقک! پاشد رفت توی آشپزخونه و یه لیوان آب ریخت.


۳ مرداد ۱۳۹۲

سپید

«ساده دلِ» «عاشق» «چشمهایش» را به «پیرمرد و دریا» دوخته بود. پیرمرد «بار هستی» را بر دوش خود گرفته بود و در میان باران و «آذرخش» در «شب ممکن» قایقش را به سوی «سلوک» می‌راند. پیرمرد شیوع «طاعون» را که در سال «1984» باعث شد «مرگ در ونیز» اتفاق بیفتد و به «موش‌ها و آدم‌ها» رحم نکرده بود و «میرا»یی‌ای که گریبان مردمان را گرفته بود، به چشم دیده بود. او با «درد» «بیگانه» نبود مانند این واقعه و غم را سال‌ها پیش از این در زادگاهش، در چهره‌ی «عزاداران بیل» هم دیده بود.
در میان بحبوحه بیماری و سختی «سیدارتا» را در شهر دیده بود که «مائده‌های زمینی» را بین مردم، مردمی که به «زندگی پیش رو» چشم امید داشتند و می‌خواستند که از «معرکه» جان به در ببرند پخش می‌کرد و با این کار و سخنانش بذر امید را در دل آنها زنده نگه می‌داشت.
«همه می‌میرند»، همه می‌میرند... بمیرید، بروید، «چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم»، اینها «عقاید یک دلقک بود» که با شادی «دیوانه‌وار»ی ـ گویی که «از غم بال درآورد»ه بود ـ  در شهر می‌گشت و با صدای بلند فریاد می‌زد.
«بوفِ کور»ی با نوای «تهوع»زایش در «سرزمین گوجه‌های سبز» بر روی درخت سوخته‌ای نشسته بود و «همنوایی ارکستر شبانه چوب‌ها» را همراهی می‌کرد و این «سمفونی مردگان» را بدرقه‌ی راه «مرشد و مارگاریتا» دو «ناتور دشت» و «سگ ولگردی» که به دنبال آنها راه افتاده بود، کرده بود.

«شازده کوچولو» از سیاره خود در «قلعه حیوانات» فرود آمده بود و با نگاهی متعجب به اطراف با خود می‌گفت که: «احتمالن گم شده‌ام»... اینجا جایی نیست که من می‌خواستم بروم... من بدنبال گروهی به زمین آمدم. گروهی که امید در دلشان دارند، به آینده چشم دارند، اهلی هستند و به دنبال خوبی... گروهی که همه‌شان سپیدند، و به سپید اعتقاد دارند.

*
کلمه‌های داخل گیومه نام کتاب هستند.

۲ مرداد ۱۳۹۲

وداع

سکوت صدای گام‌هایم را پس می‌دهد.
با شب خلوت به خانه می‌روم.
گله‌ای کوچک از سگ‌ها بر لاشه‌ی سیاه خیابان می‌دوند.
خلوت شب آنها را دنبال می‌کند،
و سکوت نجوای گام‌هایشان را می‌شوید.

من او را به‌جای همه برمی‌گزینم،
و او می‌داند که من راست می‌گویم.
او همه را به‌جای من برمی‌گزیند،
و من می‌دانم که همه دروغ می‌گویند.
چه می‌ترسد از راستی و دوست داشته شدن، سنگدل برگزیننده‌ی دروغ‌ها.
صدای گام‌های سکوت را می‌شنوم.
خلوت‌ها از باهمی ِ سگ‌ها به دروغ و درندگی ـ بهترند.

سکوت گریه کرد دیشب.
سکوت به خانه‌ام آمد،
سکوت سرزنشم داد،
و سکوت ساکت ماند سرانجام.
*
چشمانم را اشک پر کرده است.

***
مهدی اخوان ثالث

۱ مرداد ۱۳۹۲

بگذار تا...

بگذار تا مقابل روی تو بگذریم
دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم
شوقست در جدایی و جورست در نظر
هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم
روی ار به روی ما نکنی حکم از آن توست
بازآ که روی در قدمانت بگستریم
ما را سریست با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم
گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من
از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم
ما با توایم و با تو نه‌ایم اینت بلعجب
در حلقه‌ایم با تو و چون حلقه بر دریم
نه بوی مهر می‌شنویم از تو ای عجب
نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم
از دشمنان برند شکایت به دوستان
چون دوست دشمنست شکایت کجا بریم
ما خود نمی‌رویم دوان در قفای کس
آن می‌برد که ما به کمند وی اندریم
سعدی تو کیستی که در این حلقه کمند
چندان فتاده‌اند که ما صید لاغریم

***
سعدی

۲۹ تیر ۱۳۹۲

یک سحر

سحری به دلنوازی ز درم درآ و بنشین
به کنار خود به بازی بنشان مرا و بنشین
من اگر ادب پسندم، ننشینم و نخندم
تو ز لطف رخصتم ده، که بیا بیا و بنشین
همه دشمنند و بدسر، که زنند حلقه بر در
به رخ حسود مگشا، در این سرا و بنشین
چو حیا کنم حذر کن، به ملامتم نظر کن
که ز سبز جامه چون گل، به صفا درآ و بنشین
شنوند اگر خروشم، تو به بوسه کن خموشم
نفسی مکن لب خود ز لبم جدا و بنشین
چو ز دست رفته باشم، به‌بر تو خفته باشم
تو به خنده گو که کامم ز تو شد روا و بنشین
*
نه، من این نمی‌توانم، که به شرم بسته جانم
تو به خانه‌ام گر آیی، به حیا گرا و بنشین.
***
سیمین بهبهانی

۲۶ تیر ۱۳۹۲

She by Charles Aznavour

She maybe the face I can't forget
A trace of pleasure or regret
Maybe my treasure or the price
I have to pay
او شاید آن چهره‌ای‌ست که نمی‌توانم فراموشش کنم
از روی لذت یا پشیمانی
شاید گنجینه‌ای ناب باشد
یا تاوانی که باید بپردازم

She maybe the song that summer sings
Maybe the chill that autumn brings
Maybe a hundred different things
Within a measure of a day
او شاید ترانه‌ای‌ست که تابستان می‌خواند
شاید سرمایی که خزان باخود می‌آورد
شاید صدها چیز مختلف است
در طول یک روز

She maybe the beauty or the beast
Maybe the famine or the feast
May turn each day into a heaven
Or a hell
او شاید دیو باشد یا دلبر
ضیافتی باشد یا گرسنگی قحطی
می‌تواند روز را به بهشتی بدل سازد
یا به جهنمی

She meaybe the mirror of my dream
A smile reflected in a stream
She may not be what she may seem
Inside her shell
او شاید آیینه رویاهایم باشد
شاید تبسمی باشد که در میان نهری انعکاس می‌یابد
شاید همان چیزی نباشد که به نظر می‌رسد
درون صدف خویش

She who always seems so happy in a crowd
Whose eyes can be so private and so proud
No-one's allowed to see them
When they cry
She maybe the love that cannot hope to last
May come to me from shadows of the past
That I remember till
The day I die
او که همیشه در میان جمع آن‌گونه شاد می‌نماید
چشمانش می‌توانند حریم خلوتش باشند
و چندان مغرور که هیچ‌کس اجازه دیدن آن‌ها را
به وقت گریستن ندارد
او شاید آن عشقی باشد که امیدی به پاییدنش نیست
می‌تواند از سایه‌های گذشته به‌سوی من بازآید
که تا واپسین روز زندگیم بیاد می‌آورم

She maybe the reason I survive
The why and wherefore I'm alive
The one I'll care for through the
Rough and rainy years
او شاید دلیل تاب آوردن و بقای من باشد
چرایی و دلیل زنده بودنم
کسی که در سال‌های سخت و بارانی
از او مراقبت خواهم کرد

Me I'll take her laughter and her tears
And make them all my souvenirs
For where she goes I've got to be
The meaning of my life is she she mm
من خنده‌ها و اشک‌هایش را خواهم گرفت
و آن‌ها را یادگارهای خود خواهم ساخت
چراکه هرکجا که برود باید آنجا باشم
او معنای زندگی من است

ترجمه: عبدالرضا سالاربهزادی
پیاده شده از رادیو روغن حبه انگور، قسمت 15

این ترانه را بشنوید:

۲۳ تیر ۱۳۹۲

شوخی

چیزهایی خواهی شنید که باور نخواهی کرد
چیزهایی خواهی دید که باور نخواهی کرد

و زندگی برای ساختنت
شوخی‌های سختی را برایت تدارک دیده
که نه تصور دیدنش را داشته‌ای
و نه تاب شنیدنش را
درسی به تو می‌دهد که به بهای باورت تمام می‌شود
و چیزی به تو می‌دهد که بهای انسانیت توست

و هرکسی را تاب این درس و شوخی‌ها نیست
تاب آوردن کار هرکس نیست
پس آسوده بیاسای
که مرد راه کم است
و مثل تو بی‌تاب و سرخورده از شوخی، فراوان...

اگر که در جرگه‌ی مردان خواهی درآمدن
تاب بیاور
حتی اگر...!

م.س

به باغ همسفران

صدا كن مرا.
صداي تو خوب است.
صداي تو سبزينه آن گياه عجيبي است
كه در انتهاي صميميت حزن مي‌رويد.

در ابعاد اين عصر خاموش
من از طعم تصنيف در متن ادراك يك كوچه تنهاترم.
بيا تا برايت بگويم چه اندازه تنهايي من بزرگ است.
و تنهايي من شبيخون حجم تو را پيش‌بيني نمي‌كرد.
و خاصيت عشق اين است.

كسي نيست،
بيا زندگي را بدزديم، آن وقت
ميان دو ديدار قسمت كنيم.
بيا با هم از حالت سنگ چيزي بفهميم.
بيا زودتر چيزها را ببينيم.
ببين، عقربك‌هاي فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردي بدل مي‌كنند.
بيا آب شو مثل يك واژه در سطر خاموشي‌ام.
بيا ذوب كن در كف دست من جرم نوراني عشق را.

مرا گرم كن
(و يك‌بار هم در بيابان كاشان هوا ابر شد
و باران تندي گرفت
و سردم شد، آن وقت در پشت يك سنگ،
اجاق شقايق مرا گرم كرد.)

در اين كوچه‌هايي كه تاريك هستند
من از حاصل ضرب ترديد و كبريت مي‌ترسم.
من از سطح سيماني قرن مي‌ترسم.
بيا تا نترسم من از شهرهايي كه خاك سياشان چراگاه جرثقيل است.
مرا باز كن مثل يك در به روي هبوط گلابي در اين عصر معراج پولاد.
مرا خواب كن زير يك شاخه دور از شب اصطكاك فلزات.
اگر كاشف معدن صبح آمد، صدا كن مرا.
و من، در طلوع گل ياسي از پشت انگشت‌هاي تو، بيدار خواهم شد.
و آن وقت
حكايت كن از بمب‌هايي كه من خواب بودم، و افتاد.
حكايت كن از گونه‌هايي كه من خواب بودم، و تر شد.
بگو چند مرغابي از روي دريا پريدند.
در آن گيروداري كه چرخ زره‌پوش از روي روياي كودك گذر داشت
قناري نخ زرد آواز خود را به پاي چه احساس آسايشي بست.
بگو در بنادر چه اجناس معصومي از راه وارد شد.
چه علمي به موسيقي مثبت بوي باروت پي برد.
چه ادراكي از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراويد.

و آن وقت من، مثل ايماني از تابش "استوا" گرم،
تو را در سرآغاز يك باغ خواهم نشانيد.

***
سهراب سپهری

۲۲ تیر ۱۳۹۲

ریتا

میان ریتا و چشمانم... تفنگی است
وآن‌که ریتا را می‌شناسد، خم می‌شود
و برای خدایی که در آن چشمان عسلی است
نماز می‌گزارد.
و من ریتا را بوسیدم
آن‌‌گاه که کوچک بود
و به‌ یاد می‌آورم که چه‌سان به من درآویخت
و بازویم را زیباترین بافه‌ی گیسو فروپوشاند
و من ریتا را به یاد می‌آورم
همان‌سان که گنجشکی برکه‌ی خود را
آه... ریتا
میان ما یک میلیون گنجشک و تصویر است
و وعده‌های فراوانی
که تفنگی... به رویشان آتش گشود!
نام ریتا در دهانم عید بود
تن ریتا عروسی بود در خونم
و من در راه ریتا... دو سال گم گشتم
و او دو سال بر دستم خفت
و بر زیباترین پیمانه پیمان بستیم، و آتش گرفتیم
در شراب لب‌ها
و دو بار زاده شدیم.
آه... ریتا
چه چیز چشمم را از چشمانت برگرداند
جز دو خواب کوتاه و ابرهایی عسلی
پیش از این تفنگ.
بود آن‌چه بود
ای سکوت شام‌گاه
ماه من در آن بامداد دور هجرت گزید
در چشمان عسلی
و شهر
همه آوازخوانان را و ریتا را رُفت
میان ریتا و چشمانم... تفنگی است

 ***
محمود درویش

۲۱ تیر ۱۳۹۲

صدا

کبوتری روی سیم ِ نیم لخت ِ تیر ِ کهنه‌ی روبه‌روی پنجره نشسته و آهسته دری‌وری بغبغو می‌کند و صدای ساییدن زمان را مخدوش می‌کند! ولی نه، نمی‌دانم صدای کبوتر بود که صدای ساییده شده زمان را خراش می‌داد یا پتک ِ صدای کلاغی بود که روی درخت ِ چنار ِ آن سوی خیابان نشسته بود و با قارقار گوش خراشش چشم به کبوتر دوخته بود!

م.س

۱۹ تیر ۱۳۹۲

پنجره

همه‌ی دلخوشیش اون پنجره‌ی چوبی ِ دولته‌ای بود و دیوار روبروش،
دیواری که یه بوته‌ی یاس زینتش بود،
زینتی که به زور ِ یه تیکه طناب پوسیده‌ی گره‌گره خودشو از دیوار بالا کشیده بود و رسونده بود به میله‌های محافظای بالای دیوار و چنگ انداخته بود بهشون که نیوفته،
از دیوار بالا کشیده بود و گل‌های سفید و زردشو با اون بوی مست کننده‌ش و برگ‌های سبز تیره و روشنش شده بود منظره‌ی زیبای دو لته‌ی چوبی و پنجره و دیوار لخت سیمانی ِ پشت سرش،
ولی دلخوشیش اون دیوار و بوته یاس و گل‌ها و برگ‌ها نبود،
دلخوشیش اون دو لته‌ی چوبی بود که کنار هم جلوی پنجره می‌نشستن،
و تنهایی خودش که تماشاگر پنجره بود.

*
م.س

۱۷ تیر ۱۳۹۲

دانی...؟

دانی که چنگ و عود چه تقریر می‌کنند
پنهان خورید باده که تعزیز می‌کنند
گویند رمز عشق مگویید و مشنوید
مشکل حکایتی‌ست که تقریر می‌کنند
ناموس عشق و رونق عشاق می‌برند
منع جوان و سرزنش پیر می‌کنند
ما از برون در شده مغرور صد فریب
تا خود درون پرده چه تدبیر می‌کنند
جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز
باطل درین خیال که اکسیر می‌کنند
تشویش وقت پیر مغان می‌دهند باز
این سالکان نگر که چه با پیر می‌کنند
صد ملک دل به نیم‌نظر می‌توان خرید
خوبان درین معامله تقصیر می‌کنند
قومی به جد و جهد نهادند وصل دوست
قوی دگر حواله به تقدیر می‌کنند
فی‌الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر
کاین کارخانه‌ای‌ست که تغییر می‌کنند
می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب
چون نیک بنگری همه تزویر می‌کنند

حافظ

۱۶ تیر ۱۳۹۲

رهایی

شاه‌زاده با شمشیری در دست وسط بیشه‌ی خارزار پیدایش شد و گفت:
-  من این‌جام. بیا برویم.
شاه‌دخت گفت:
- کجا؟
و به آرامی از درون کیسه‌ی چِتایی‌اش قد راست کرد.
شاه‌زاده در حالی که با آستین‌ خون از صورت‌اش پاک می‌کرد، گفت:
-  به سوی آزادی. بجنب. وقتی دیدم اژدها دارد پرواز می‌کند و می‌رود، از لای خاربته‌ها راه باز کردم. بیا تا اژدها نیامده برویم.
شاه‌دخت پرسید:
- چرا؟
شاه‌زاده گفت:
- این دیگر چه سئوالی است؟ بیرون آزادی است. زندگی است. شادی است. می‌توانی بازهم توی  تخت درست و حسابی بخوابی. خودت را بشوری. موهایت را شانه کنی و لباس‌های خوشکل بپوشی.
و به جای خواب شاه‌دخت نگاه کرد و به لباس پاره پوره‌اش. پوست‌ ِ شاه‌دخت با جوش ِ قرمزی که انگار تمام تن‌اش را پوشانده، از زیر لباس‌اش پیدا بود.
شاه‌دخت گفت:
- من عاشق اژدهام.
شاه‌زاده بهت‌زده گفت:
- چی؟ عاشق این حیوان  ِِ حال به هم زن  ِ زمخت ِ فلس‌دار؟
شاه‌دخت گفت:
-  بله. اژدها می‌تواند بپرد. ما همیشه توی هوا عشق‌بازی می‌کنیم. وقتی آن بالا بالاها پرواز می‌کنم و خودم را به او می‌چسبانم و او عضو آتشین‌اش را بین ران‌هایم فرو می‌کند، حسی به من دست می‌دهد توصیف‌ناپذیر.
شاهزاده گفت:
- ولی آخر غیر از این چیزهای دیگری هم هست.
شاه‌دخت گفت:
- بله، اما همه‌شان در برابر همین یک حس، هیچ‌اند.
و با خون‌سردی به تماشای اژدهای تازه از راه رسیده نشست که داشت شاهزاده را زیر پایش له می‌کرد.
به اژدها گفت:
- بیا، بیا بپریم.
اژدها را در آغوش گرفت و پرکشیدند به هوا.

۸ تیر ۱۳۹۲

ماهی

ماهی‌ها داناترین موجودات عالم‌اند
ماهی‌ها همه‌چیز را می‌دانند
فقط حافظه خوبی ندارند
آخر با حافظه 8 ثانیه‌ای و 3 ثانیه‌ای دانش چه فایده دارد!
همه‌چیز را زود فراموش می‌کنند
می‌دانند و نمی‌دانند
دانای کلّی نادان!
پس این همه دانش به چه کار می‌آید؟!

م.س

زنگوله

همیشه می‌آمدم و می‌نشستم گوشه‌ای و نگاهت می‌کردم
آرام، بی‌صدا، آهسته
می‌آمدم، ساعتی به تماشایت می‌نشستم
و می‌رفتم
بی آنکه متوجهم بشوی
اما یک روز مچم را گرفتی
می دانم بی‌احتیاطی کردم
سایه‌ام را پشت درخت دیدی یا صدایی شنیدی
و آمدی مچم را گرفتی
مرا گرفتی و با نگاهی ملالت بار به گوشه‌ای کشاندیم و
زنگوله‌ای در قلبم کار گذاشتی
حالا دیگر نمی‌توانم نزدیکت شوم
آخر هر وقت که تورا می‌بینم
با تپش قلبم زنگوله به صدا می‌افتد و متوجه حضورم می‌شوی
و می‌روی
و یا مرا می‌رانی
آخر چرا؟!

حالا دیگر لذت تماشایت را نمی‌توانم حس کنم
نمی‌توانم نزدیکت شوم...
آه از تپش پراحساس زنگوله...

م.س
8 تیر 92

۱ اردیبهشت ۱۳۹۲

یک تصویر

دو زانو بر زمین
سر فروافتاده
افکنده دست
لرزان دل
بی‌فروغ‌چشم ِ دل‌مرده نگاهش را
دوخته بر جامانده‌ ردّپایی تازه بر روی زمین
ردپایی روان به سوی افق
روان به سوی بی‌نهایت
به سوی تنهایی
و نم‌نم بارانی که ردپا را می‌شوید
آرام
بارانی از آسمان ِ چشمی بی‌فروغ...

*
م.س

۳۱ فروردین ۱۳۹۲

امید


تنها... سرگردان
حیران درمیان ظلماتی دهشتناک
نوری می‌بینم
شتابان به‌سوی روشنایی می‌دوم
صدایی از پشت‌سر ـ از دور
می‌گوید: «به آن روشنا دل مبند، افسون‌ست!»
پاهایم سست می‌شود
اما امید هنوز در دلم پابرجاست

به سوی نور می‌روم
با امید
بی یقین...
 ***
م.س

۲۹ فروردین ۱۳۹۲

قلعه


من قلعه‌ام
بزرگ‌ترین قلعه‌ی دنیا، قلعه‌ای فراموش شده، قلعه‌ای در ناکجاآبادی شاید مرکزِ جهان! قلعه‌ای سترگ و نفوذناپذیر، مستحکم‌ترین بنای مغفول مانده‌ی تاریخ. با قدمتی به بلندای انسانیت، به کوتاهی ِ آدمیت.
من قلعه‌ام
قلعه‌ای با عمیق‌ترین سیه‌چال، با تاریک‌ترین دخمه‌ها، با دهشت‌ناک‌ترین شکنجه‌گاه‌ها، عذاب‌آورترین جایِ جهان. سیه‌چالی نور به‌خود ندیده و با روشنایی قهر که شب‌زیان۫ جانوران را نیز بیم سیاهی آن لرزه بر اندام می‌اندازد. قلعه‌ای با بلندترین باروی تاریخ، بارویی بلند که سر به آسمان می‌ساید، بارویی سربرکرده در سیه ابرانی شوم، سر برکرده در پاک‌ترین پاکی ِ فضا. بارویی زرفام به نور مهر و سیم‌گون به تشعشع بدر. قلعه‌ای ایستاده با سری در فرازنای آسمان و پاهای فرورفته در ژرفای تاریکی ِ زمین. از فرازنای نور تا وحشت تاریکی.
من قلعه‌ام
قلعه‌ای در بردارنده هزاران رخ، جای‌داده در هزاران دخمه وجودم. رخ‌هایی سیاه و سپید، نیک و پلشت، زشت و زیبا، پراکنده از اعماق تا بلندا. رخ‌هایی به تکاپو، برای رسیدن از اعماق به سطح، از سطح به بلندا؛ از بلندا به سطح تا اعماق. سیه‌رُخانی در نور تا سپیدرویانی در ظلمت؛ سیاهانی در قعر تاریکی و سپیدانی بر فراز روشنایی. رخ‌هایی همه جنبش در دخمه‌های سپید و سیاه.
من قلعه‌ام
محکوم به زیستن با اندرونی از هزاران رخ. هزاران پری‌زاد و دیوزاد. اندرونی همواره با نبرد همراه، نبرد خیر و شر. اندرونی ناآسوده.

م.س
24 فـروردین 92 

۲۴ فروردین ۱۳۹۲

درباره‌ی کتاب: موش‌ها و آدم‌ها




داستان تنهایی انسان هاست... آروزهای دست نیافتنی.... آرزوی آرامش، استقلال، رهایی از یوغ اربابان، داشتن جایی که مال خودشون باشه و کسی نتونه اونهارو بیرون کنه، داشتن خانواده و رهایی از تنهایی... در جستجوی امیدی برای فردا... و افسوس که امیدی نیست... و طرحهایی که نقش برآب میشوند.
بیان روابط انسانی، برادری... رابطه جورج و لنی هرچند لنی باعث دردسره... میل به دوستی و فرار از تنهایی، آنجا که لنی به اتاق کروکس میره و بعد کندی اضافه میشه و زن کرلی میاد صحنه بسیار زیباییست که فرار از تنهایی انسانهارو به هر قیمت که باشه تصویر میکنه (همنشینی کروکس سیاه با سفید پوستان و زن کرلی ارباب با زیر دستانش).
داستان به زیبایی معنی عمیق شعر رابرت برنز که عنوان کتاب ازون گرفته شده رو بیان میکنه:
"دلپسندترین طرحهای موشها و آدمها اغلب شدنی نیست"
چه طرح موشها (لنی) که غذا دادن به خرگوشها و نازکردن اونهاس، چه طرح آدمها (جورج) برای استقلال... طرحهایی نشدنی.
در امریکای بین دو جنگ بزرگ، با اقتصادی برشکسته، کارگرانی بیکار و مهاجر بدنبال کار، کارگران (انسانها) تنها و اسیر سرنوشت. کارگرانی که میخواهند و طرحی دارند برای آینده ولی دست سرنوشت مانع انجام طرح آنها میشوند.

جورج گفت: «ما کارگرای سرگردون کس و کاری نداریم. هرچی درمیاریم به باد میدیم. تو دنیا هیشکی نیس که فکر ما باشه! هیشکی دلش برا ما نمیسوزه!» ص 127

۲۰ فروردین ۱۳۹۲

مستی رویا


آمد اما در نگاهش آن نوازشها نبود
چشم خواب آلوده اش را مستی رویا نبود
نقش عشق و آرزو از چهره ی دل شسته بود
عکس شیدایی، در آن آیینه ی سیما نبود
لب همان لب بود اما بوسه اش گرمی نداشت
دل همان دل بود، اما مست و بی پروا نبود
در دل بیزار خود جز بیم رسوایی نداشت
گرچه روزی همنشین جز با من رسوا نبود
در نگاه سرد او غوغای دل خاموش بود
برق چشمش را، نشان از آتش سودا نبود
دیدم، آن چشم درخشان را ولی در این صدف
گوهر اشکی که من میخواستم پیدا نبود
بر لب لرزان من، فریاد دل خاموش بود
آخر آن تنها امید جان من تنها نبود
جز من و او دیگری هم بود اما ای دریغ
آگه از درد دلم زان عشق جانفرسا نبود
***
ابوالحسن ورزی


بشنوید با صدای بنان

*این مطلب از سایت دهلچی کپی شده.

ای عاشقان

ای عاشقان ای عاشقان آن کس که بیند روی او
شوریده گردد عقل او آشفته گردد خوی او
معشوق را جویان شود دکان او ویران شود
بر رو و سر پویان شود چون آب اندر جوی او
در عشق چون مجنون شود سرگشته چون گردون شود
آن کو چنین رنجور شد نایافت شد داروی او
جان ملک سجده کند آن را که حق را خاک شد
ترک فلک چاکر شود آن را که شد هندوی او
عشقش دل پردرد را بر کف نهد بو می‌کند
چون خوش نباشد آن دلی کو گشت دستنبوی او
بس سینه‌ها را خست او بس خواب‌ها را بست او
بسته‌ست دست جادوان آن غمزه جادوی او
شاهان همه مسکین او خوبان قراضه چین او
شیران زده دم بر زمین پیش سگان کوی او
بنگر یکی بر آسمان بر قلعه روحانیان
چندین چراغ و مشعله بر برج و بر باروی او
شد قلعه دارش عقل کل آن شاه بی‌طبل و دهل
بر قلعه آن کس بررود کو را نماند اوی او
ای ماه رویش دیده‌ای خوبی از او دزدیده‌ای
ای شب تو زلفش دیده‌ای نی نی و نی یک موی او
این شب سیه پوش است از آن کز تعزیه دارد نشان
چون بیوه‌ای جامه سیه در خاک رفته شوی او
شب فعل و دستان می‌کند او عیش پنهان می‌کند
نی چشم بندد چشم او کژ می‌نهد ابروی او
ای شب من این نوحه گری از تو ندارم باوری
چون پیش چوگان قدر هستی دوان چون گوی او
آن کس که این چوگان خورد گوی سعادت او برد
بی‌پا و بی‌سر می‌دود چون دل به گرد کوی او
ای روی ما چون زعفران از عشق لاله ستان او
ای دل فرورفته به سر چون شانه در گیسوی او
مر عشق را خود پشت کو سر تا به سر روی است او
این پشت و رو این سو بود جز رو نباشد سوی او
او هست از صورت بری کارش همه صورتگری
ای دل ز صورت نگذری زیرا نه‌ای یک توی او
داند دل هر پاک دل آواز دل ز آواز گل
غریدن شیر است این در صورت آهوی او
بافیده دست احد پیدا بود پیدا بود
از صنعت جولاهه‌ای وز دست وز ماکوی او
ای جان‌ها ماکوی او وی قبله ما کوی او
فراش این کو آسمان وین خاک کدبانوی او
سوزان دلم از رشک او گشته دو چشمم مشک او
کی ز آب چشم او تر شود ای بحر تا زانوی او
این عشق شد مهمان من زخمی بزد بر جان من
صد رحمت و صد آفرین بر دست و بر بازوی او
من دست و پا انداختم وز جست و جو پرداختم
ای مرده جست و جوی من در پیش جست و جوی او
من چند گفتم های دل خاموش از این سودای دل
سودش ندارد های من چون بشنود دل هوی او
***
مولانا

بشنوید با صدای علیرضا قربانی


۵ فروردین ۱۳۹۲

چه...


چه فکر‌های غم‌انگیزی می‌زند به سرم!
کجایی ای که ز دیرینه‌های رفته به باد
هنوز یادِ تو با کاروانِ راه زده‌ست.

هنوز آیا در گوشه‌ای ازین دنیا
زمین به رقص خرامیدن تو می‌نگرد؟
به ناز می‌روی و گل به سبزه می‌گوید
ببین که می‌گذرد!

هنوز...
اما آیا هنوز هستی؟ یا...


سایه ، (کلن، آذر 1389)

۲۸ اسفند ۱۳۹۱

شبانه

مرا
تو
بی‌سببی
نیستی.
به‌راستی
صلت ِ کدام قصیده‌ای
ای غزل؟
ستاره‌باران ِ جواب ِ کدام سلامی
به آفتاب
از دریچه‌ی ِ تاری؟

کلام از نگاه ِ تو شکل می‌بندد.
خوشا نظربازیا که تو آغاز می‌کنی!

*

پس ِ پُشت ِ مردمکان‌ات
فریاد ِ کدام زندانی‌ست
که آزادی را
به لبان ِ برآماسیده
گُل ِ سرخی پرتاب می‌کند؟ ـ
ورنه
این ستاره‌بازی
حاشا
چیزی بده‌کار ِ آفتاب نیست.

*

نگاه از صدای ِ تو ایمن می‌شود.
چه مومنانه نام  ِ مرا آواز می‌کنی!

*

و دل‌ات
کبوتر ِ آشتی‌ست،
در خون تپیده
به بام ِ تلخ.

با این همه
چه بالا
چه بلند
پرواز می‌کنی!

***
شاملو

۲۴ اسفند ۱۳۹۱

نشانی اول


می‌دانم
حالا سالهاست که ديگر هيچ نامه‌ای به مقصد نمی‌رسد
حالا بعد از آن همه سال، آن همه دوری
آن همه صبوری
من ديدم از همان سرِ‌ صبحِ آسوده
هی بوی بال کبوتر و
نایِ تازه‌ی نعنای نورسيده می‌آيد
پس بگو قرار بود که تو بيايی و ... من نمی‌دانستم!
دردت به جانِ بی‌قرارِ پُر گريه‌ام
پس اين همه سال و ماهِ ساکتِ من کجا بودی؟

حالا که آمدی
حرفِ ما بسيار،
وقتِ ما اندک،
آسمان هم که بارانی‌ست ...!

به خدا وقت صحبت از رفتنِ دوباره و
دوری از ديدگانِ دريا نيست!
سربه‌سرم می‌گذاری ... ها؟
می‌دانم که می‌مانی
پس لااقل باران را بهانه کُن
دارد باران می‌آيد.

مگر می‌شود نيامده باز
به جانبِ آن همه بی‌نشانیِ دريا برگردی؟
پس تکليف طاقت اين همه علاقه چه می‌شود؟!
تو که تا ساعت اين صحبتِ ناتمام
تمامم نمی‌کنی، ها!؟
باشد، گريه نمی‌کنم
گاهی اوقات هر کسی حتی
از احتمالِ شوقی شبيهِ همين حالای من هم به گريه می‌افتد.
چه عيبی دارد!
اصلا چه فرقی دارد
هنوز باد می‌آيد،‌ باران می‌آيد
هنوز هم می‌دانم هيچ نامه‌ای به مقصد نمی‌رسد
حالا کم نيستند، اهلِ هوای علاقه و احتمال
که فرقِ ميان فاصله را تا گفتگوی گريه می‌فهمند
فقط وقتشان اندک و حرفشان بسيار و
آسمان هم که بارانی‌ست ...!

آن روز نزديک به جاده‌ای از اينجا دور
دختری کنار نرده‌های نازک پيچک‌پوش
هی مرا می‌نگريست
جواب ساده‌اش به دعوت دريانديدگان
اشاره‌ی روشنی شبيه نمی‌آيم تو بود.
مثلِ تو بود و بعد از تو بود
که نزديکتر از يک سلامِ پنهانی
مرا از بارشِ نابهنگامِ بارانی بی‌مجال
خبر داد و رفت.
نه چتری با خود آورده بود
نه انگار آشنايی در اين حوالیِ‌ ناآشنا ...!
رو به شمالِ پيچک‌پوش
پنجره‌های کوچکِ پلک بسته‌ای را در باد
نشانم داده بود
من منظورِ ماه را نفهميدم
فقط ناگهان نرده‌های چوبیِ نازک
پُر از جوانه‌ی بيد و چراغ و ستاره شد
او نبود، رفته بود او
او رفته بود و فقط
روسریِ خيس پُر از بوی گريه بر نرده‌ها پيدا بود.

آن روز غروب
من از نور خالص آسمان بودم
هی آوازت داده بودم بيا
يک دَم انگار برگشتی،‌ نگاهم کردی
حسی غريب در بادِ نابَلَد پَرپَر می‌زد
جز من کسی تُرا نديده بود
تو بوی آهوی خفته در پناهِ صخره‌ی خسته می‌دادی
تو در پسِ جامه‌های عزادارانِ آينه پنهان بودی
تو بوی پروانه در سايه‌سارِ‌ ياس می‌دادی.

يادت هست
زيرِ طاقیِ بازار مسگران
کبوتر بچه‌ی بی‌نشانی هی پَرپَر می‌زد
ما راهمان را گُم کرده بوديم ری‌را!
يادت هست
من با چشمان تو
اندوهِ آزادی هزار پرنده‌ی بی‌راه را
گريسته بودم و تو نمی‌دانستی!

آن روز بازار پُر از بوی سوسن و ستاره و شب‌بو بود
من خودم ديدم دعای تو بر بالِ پرنده از پهنه‌ی طاقی گذشت
چه شوقی شبستانِ رويا را گرفته بود،
دعای تو و آن پرنده‌ی بی‌قرار
هر دو پَرپَر زدند، رفتند
بر قوسِ کاشی شکسته نشستند.

حالا بيا برويم
برويم پای هر پنجره
روی هر ديوار و
بر سنگ هر دامنه
خطی از خوابِ دوستت‌دارمِ تنهايی را
برای مردمان ساده بنويسيم
مردمان ساده‌ی بی‌نصيبِ من
هوای تازه می‌‌خواهند!
ترانه‌ی روشن، تبسم بی‌سبب و
اندکی حقيقتِ نزديک به زندگی.

يادت هست؟
گفتی نشانی ميهن من همين گندمِ سبز
همين گهواره‌ی بنفش
همين بوسه‌ی مايل به طعمِ ترانه است؟
ها ری‌را ...!
من به خانه برمی‌گردم،
هنوز هم يک ديدار ساده می‌تواند
سرآغازِ‌ پرسه‌ای غريب در کوچهْ‌باغِ باران باشد.
***
سیدعلی صالحی

۲۱ اسفند ۱۳۹۱

میعاد

در فراسوی ِ مرزهای ِ تن‌ات تو را دوست می‌دارم.

آینه‌ها و شب‌پره‌های ِ مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمان ِ بلند و کمان ِ گشاده‌ی ِ پُل
پرنده‌ها و قوس و قزح را به من بده
و راه ِ آخرین را
در پرده‌ئی که می‌زنی مکرر کن.

*

در فراسوی ِ مرزهای ِ تن‌ام
تو را دوست می‌دارم.

و در آن دور دست ِ بعید
 که رسالت ِ اندام‌ها  پایان می‌پذیرد
و شعله و شور ِ تپش‌ها و خواهش‌ها
به تمامی
فرو می‌نشیند
و هر معنا قالب ِ لفظ را وامی‌گذارد
چنان چون روحی
که جسد را در پایان ِ سفر،
تا به هجوم ِ کرکس‌های ِ پایان‌اش وانهد...

*

در فراسوهای ِ عشق
تو را دوست می‌دارم،
در فراسوهای ِ پرده و رنگ.

در فراسوهای ِ پیکرهای ِ‌مان
با من وعده‌ی ِ دیداری بده.
***
شاملو

۱۳ اسفند ۱۳۹۱

ناکجاآبادی...

بر زمین بی زمانی ناکجا آبادی‌ام
شهروند روستای هر چه بادا بادیم
چشم های مهربانی از نظر دورم ندار
ای بغل آیین‌تان، آغوش‌ها بگشاییم
سنگ بودم مردگی می‌رفت تا خاکم کند
با دم گلسنگی‌ات دنیای دیگر دادیم
پیش آتش‌بازی چشمت، زمستان قصه‌ای است
از تو می‌گویند پیرانه شب آبادیم

شیون فومنی

۱۲ اسفند ۱۳۹۱

این آتش سوزنده

ازخود نمی‌پرسی: چرا
این خسته را آزردمش؟

باخود نمی‌گویی: ـ چرا،
این مرغک پربسته را
در دام غم افسردمش؟
*
اما چرا،
عشق تورا،
من سال‌ها در سینه پنهان داشتم

وین راز دردآلود را،
در دل نهفتم ـ آه ـ تا جان داشتم

ـ این آتش سوزنده را، آخر کجا می‌بردمش؟
***
فریدون مشیری

۷ اسفند ۱۳۹۱

ساز نو

پرده بگردان و بزن ساز نو
هین که رسید از فلک آواز نو
تازه و خندان نشود گوش و هوش
تا ز خرد در نرسد راز نو
این بکند زهره که چون ماه دید
او بزند چنگ طرب ساز نو
خیز سبک رطل گران را بیار
تا ببرم شرم ز هنباز نو
برجه ساقی طرب آغاز کن
وز می کهنه بنه آغاز نو
در عوض آنکه گزیدی رخم
بوسه بده بر سر این گاز نو
از رخ تو همچو زرم گاز یافت
میرسدم گر بکندم گاز نو
چون نکنم ناز که پنهان و فاش
میرسدم خلعت و اعزاز نو
خلعت نو بین که به هر گوشه اش
تازه طرازی است ز طراز نو
پر همایی بگشا در وفا
بر سر عشاق به پرواز نو
مرد قناعت که کرم های تو
حرص دهد هر نفس و آز نو
می به سبو ده که بتو تشنه شد
این قنق خابیه پرداز نو
رنگ رخ و اشک روانم بس است
سر مرا هریک غماز نو
گرم درآ گرم که آن گرمدار
صنعت نو دارد و انگاز نو
بس کن کاین گفت تو نسبت به عشق
جامه کهنه ست ز بزاز نو
***
مولانا

۴ اسفند ۱۳۹۱

دله دامه‌نی


دله دامه‌نی، دله دامه‌نی // هی دل گیروَردَ‌ی حلقه‌ی دامَنی
هَر کام مَوینی هَر ناکامَنی // هر کار مَکَری هَر بدنامَنی
مِن هر دوا کَم تو هر زامَنی // تو تا کی نه فکر سَودای خامَنی
هرگز خیالت ساتی جَم نیَن // پای خُصه و خیال له لات کَم نیَن
چو دنیا دَسِت وه یَکدَم نیَن // صراحیت نه صَوت زیر و بَم نیَن
هر کار مَکَری هر بَد نامَنی // تو تا کی نه فکر سَودای خامَنی
فرهاد پَی شیرین،مجنون پَری لیل // ئی پای بیستون،ئو صحرای دُجَیل
سَنان و زاری پی زن و اُوَیل // ورقه پی گلشاد بگردی چون سَیل
لی عاشقانه تو چون کامَنی // تو تا کی نه فکر سَودای خامَنی
گا پروانه‌ی دَور شمع جمالانی // گا همراز راز کمر لالانی
گاهی سکوتی گاهی نالانی // گا چون اَودالان ویل مالانی
نه بی قراری نه آرامَنی // تو تا کی نه فکر سَودای خامَنی
شیرین مَوینی حسرت باریتَن // تلخی مَوینی شین و زاریتَن
زشتی، زیبایی، بی قراریتَن // پس تو چه درمان درد کارتَن
من هر دوا کَم تو هر زامَنی // تو تا کی نه فکر سَودای خامَنی
ای دل پی جیفه حسرت مَوازی // جیفه پیدا کَی پی چیش مَبازی
چون هر ساعتی وه یَی مجازی // دنیا پیت بیَن نَمَوی راضی
***
سید یعقوب ماهیدشتی

بی دل و زبان


تا که اسیر و عاشق آن صنم چو جان شدم
دیو نیم، پری نیم، از همه چون نهان شدم
برف بدم گداختم، تا که زمین مرا بخورد
تا همه دود دل شدم، تا سوی آسمان شدم
نیستم از روان ها، برحذرم ز جان ها
جان نکند حذر ز جان چیست حذر ز جان شدم
آنک کسی گمان نبرد، رفت گمان من بدوی
تا که چنین به عاقبت، بر سر آن گمان شدم
از سر بیخودی دلم داد گواهیی بدست
این دل من ز دست شد، و آنچ بگفت آن شدم
این همه ناله های من نیست ز من، همه از اوست
کز مدد می لبش، بی دل و بی زبان شدم
گفت چرا نهان کنی عشق مرا چو عاشقی
من ز برای این سخن شهره عاشقان شدم
جان و جهان ز عشق تو رفت ز دست کار من
من به جهان چی میکنم؟ چونک ازین جهان شدم
***
حضرت مولانا

۲۹ بهمن ۱۳۹۱

آن سید عشاق...

آن سید عشاق چه ازو چه حقیقی
کوراست صدارت به جهان مطلققیقی
آورد برآورد فرا از همه عالم
بر عرش و سما راست او سنجققیقی
از اعلم حق زد علمش بر همه عالم
از صید دلش زد دل و جان صدققیقی
انوار دو عالم برخ دوست منور
چون مشرق جنبی شرق از شرققیقی
با علم کمالش که علم زد بفلک لک
رزق از چه تواند که زند رققیقی
آن وع وع زغ زغ چه زند راه قزغ زغ
کاندر جزغ زغ به جهان احمققیقی
بر مک مک لک لک نتواند بسمک مک
در حضرت آن شاه زدن وق وققیقی
آن شاه کزو شاه جهان رایت صد شاه
بنمود چو بگشود حدایق زحدیقی
هر ناطق ازین نطق بقریچه سخن گوی
برخلق چو خوانند مستنطققیقی
یک روز بخورشید برآید بصدارت
شید از رخش ما شده چون روزققیقی
چون بدر نماید رخ او از حجب غیب
انوار نماید بملک رق رققیقی
گر بر زند از مطلع رحمت رخ خورشید
هر دل که بود دل نزند شق شققیقی
شمس الحق تبریز که دلها ز تو زارند
شیدائی قو قو همه در نفرققیقی
***
مولانا

۲۰ بهمن ۱۳۹۱

عشقت...

هر موی من از عشقت، بیت و غزلی گشته
هر عضو من از ذوقت، خم عسلی گشته
خورشید حمل رویت، دریای عسل خویت
هر ذره ز خورشیدت، صاحب عملی گشته
این دل زهوای تو دل را به‎هوا داده
وین جان ز لقای تو برج حملی گشته
***
مولانا

۱۹ بهمن ۱۳۹۱

ای برادر...

ای برادر عاشقی را درد باید، درد کو؟
صابری و صادقی را مرد باید، مرد کو؟
چند ازین فکر فسرده، چند ازین فکر زمن
نعرهای آتشین و چهرهای زرد کو؟
کیمیا و زر نمیجویم، مس قابل کجاست؟
گرم‌رو را خود کی یابد نیم گرمی، سرد کو؟
***
مولانا

۱۶ بهمن ۱۳۹۱

چه شود...


چه شود به چهره‌ی زرد من، نظری برای خدا کنی
که اگر کنی همه درد من، به یکی نظاره دوا کنی
تو شهی و کشور جان تو را، تو مهی و جان جهان تو را
ز ره کرم چه زیان تو را؟ که نظر به حال گدا کنی
ز تو گر تفقد و گر ستم، بود این عنایت و آن کرم
همه از تو خوش بود ای صنم، چه جفا کنی چه وفا کنی
تو کمان کشیده و در کمین، زنی ار به تیرم و من غمین
همه‌ی غمم بود از همین، که خدا نکرده خطا کنی
همه جا کشی می لاله‌گون، ز ایاغ مدعیان دون
شکنی پیاله‌ی ما که خون، به دل شکسته‌ی ما کنی
تو که هاتف از برش این زمان، روی از ملامت بیکران
قدمی نرفته ز کوی آن، زچه رو به سوی قفا کنی
***
هاتف اصفهانی

۱۵ بهمن ۱۳۹۱

خوش...

خوش آنکه وصال تو میسر شده باشد
چشمم به جمال تو منور شده باشد
ریزم ز مژه اشک دمادم که بشوید
گر غیر تو در دیده مصور شده باشد
با هیچ برابر نکنم آنکه سر من
در پای تو با خاک برابر شده باشد
زین بیش مکن سرکشی ای شوخ و بیندیش
زان لحظه که آهم به فلک بر شده باشد
شد قامت من حلقه در آن فکر که دستم
در حلقه آن جعد معنبر شده باشد
هرگز به وفا با دگری عهد نبندم
گر خود ز جفا عهد تو دیگر شده باشد
جامی مکن اندیشه که تغییر نیابد
در حکم ازل هرچه مقدر شده باشد
***
جامی

۱۴ بهمن ۱۳۹۱

بود آیا؟

بود آیا که من آن شکل همایون بینم
آن رخ فرخ و آن قامت موزون بینم
زیستن دور ز روی تو نه از طور وفاست
شرمساری که دگر روی تو را چون بینم
ناگرفته ست غمت ملک دل از خیل سرشک
هر شبی بر سپه خواب شبیخون بینم
باد از خنجر کین تو به صد پاره کنم
گر نه هرلحظه در او مهر تو افزون بینم
داشت لیلی به همه حی عرب یک مجنون
من ز تو خلق جهان را همه مجنون بینم
نیست جز عشق تو مقصود ز هر گفت و شنید
هرچه جز آن همه افسانه و افسون بینم
شربت وصل کرم کن که ز بیماری هجر
جامی سوخته را حال دگر گون بینم
***
جامی

۱۰ بهمن ۱۳۹۱

گلبانگ سپیده

در این همه ابر، قطره ای باران نیست.
شب، غیر هلاک جان بیداران نیست.
وز هیچ طرف صدایی از یاران نیست.
گلبانگ سپیده بر سپیداران نیست.

فریدون مشیری

۳۰ دی ۱۳۹۱

لحظه و احساس

تنها،
غمگین،
نشسته با ماه.
در خلوت ِ ساکت شبانگاه.
اشکی به رُخم دوید، ناگاه
روی توشکفت در سرشکم
دیدم که نوز عاشقم، آه!

***
فریدون مشیری