۱۰ دی ۱۳۸۹

2011


تهنیت باد سال جدید میلادی بر همه مسیحیان

۹ دی ۱۳۸۹

داستانک

به جهان می آییم تا رویاها و آرمان هایمان را بجوییم. اغلب آنچه را که در دسترس مان هست، دست نیافتنی می کنیم. هنگامی که به اشتباه خود پی می بریم، احساس می کنیم وقت خود را تلف کرده ایم و در دوردست ها، به جست و جوی همسایه مان رفته ایم. خود را بخاطر این اشتباه سرزنش می کنیم، بخاطر تلاش بی حاصل مان و به خاطر مشکلاتی که ایجاد کرده ایم.
استاد می گوید:
ـ هرچند ممکن است گنجینه در خانه تان مدفون باشد، تنها هنگامی می یابید که در جست و جوی آن به راه می افتید. اگر پطرس رنج انکار را تجربه نکرده بود، رهبر کلیسا نمی شد. اگر پسر اسراف کار همه چیز را ترک نگفته بود، پدرش برای او جشن نمی گرفت.
در زندگی ما چیزهای مشخصی هست که مهری بر خود دارند که می گوید: «تنها هنگامی قدر مرا می دانی که مرا از دست داده باشی.... و دوباره مرا بازیابی»
تلاش برای کوتاه کردن راه هیچ حاصلی ندارد.
***
پائولو کوئلیو - مکتوب

۷ دی ۱۳۸۹

پس چه باید کرد ای اقوام شرق

آدمیت زار نالید از فرنگ / زندگی هنگامه برچید از فرنگ
پس چه باید کرد ای اقوام شرق؟ / باز روشن می شود ایام شرق
در ضمیرش انقلاب آمد پدید / شب گذشت و آفتاب آمد پدید
یورپ از شمشیر خود بسمل فتاد / زیر گردون رسم لادینی نهاد
گرگی اندر پوستین بره ئی / هر زمان اندر کمین بره ئی
مشکلات حضرت انسان ازوست / آدمیت را غم پنهان ازوست
در نگاهش آدمی آب و گل است / کاروان زندگی بی منزل است
هر چه می بینی ز انوار حق است / حکمت اشیا ز اسرار حق است
هر که آیات خدا بیند حر است / اصل این حکمت ز حکم انظر است
بنده ی مومن ازو بهروزتر / هم به حال دیگران دل سوزتر
علم چون روشن کند آب و گلش / از خدا ترسنده تر گردد دلش
علم اشیا خاک ما را کیمیاست / آه! در افرنگ تاثیر جداست
عقل و فکرش بی عیار خوب و زشت / چشم او بی نم، دل او خشت و سنگ
علم ازو رسواست اندر شهر و دشت / جبرئیل از صحبتش ابلیس گشت
دانش افرنگیان تیغی بدوش / در هلاک نوع انسان سخت کوش
باخسان اندر جهان خیر و شر / در نسازد مستی علم و هنر
آه از افرنگ و از آئین او / آه از اندیشه ی لادین او
علم حق را ساحری آموختند / ساحری نی، کافری آموختند
هر طرف صد فتنه می آرد نفیر / تیغ را از پنجه ی رهزن بگیر
ای که جان را باز می دانی ز تن / سحر این تهذیب لا دینی شکن
روح شرق اندر تنش باید دمید / تا بگردد قفل و معنی را کلید
عقل اندر حکم دل یزدانی است / چون ز دل آزاد شد شیطانی است
زندگانی هر زمان در کشمکش / عبرت آموز است احوال حبش
شرع یورپ بی نزاع قیل و قال / بره را کردست بر گرگان حلال
نقش نو اندر جهان باید نهاد / از کفن دزدان، چه امید گشاد
در جینوا چیست غیر از مکر و فن / یک جهان آشوب و یک گیتی فتن!
ای اسیر رنگ پاک از رنگ شو / مومن خود، کافر افرنگ شو
رشته ی سود و زیان در دست تست / آبروی خاوران در دست تست
این کهن اقوان را شیرازه بند / رایت صدق و صفا را کن بلند
اهل حق را زندگی از قوت است / قوت هر ملت از جمعیت است
رای را بی قوت همه مکر و فسون / قوت بی رای جهل است و جنون
سوز و ساز و درد و راغ از آسیاست / هم شراب و هم ایاغ از آسیاست
عشق را ما دلبری آموختیم / شیوه ی آدم گری آموختیم
هم هنر هم دین ز خاک خاور است / رشگ گردون خاک پاک خاور است
وانمودیم آنچه بود اندر حجاب / آفتاب از ما و ما از آفتاب
هر صدف را گوهر از نیسان ماست / شوکت هر بحر از طوفان ماست
روح خود در سوز بلبل دیده ایم / خون آدم در رگ گل دیده ایم
فکر ما جویای اسرار وجود / زد نخستین زخمه بر تار وجود
داشتیم اندر میان سینه داغ / بر سر راهی نهادیم این چراغ
ای امین دولت تهذیب و دین / آن ید بیضا بر آر آستین
خیز و از کار امم بگشا گره / نشئه ی افرنگ را از سر بنه
نقشی از جمعیت خاور فکن / واسستان خود را ز دست اهرمن
دانی از افرنگ و از کار فرنگ / تا کجا در قید زنار فرنگ
زخم ازو نشتر ازو سوزن ازو / ما و جوی خون و امید رفو
خود بدانی پادشاهی قاهری است / قاهری در عصر ما سوداگری است
تخته ی دکان شریک تاج و تخت / از تجارت نفع و از شاهی خراج
آن جهانبانی که هم سوداگر است / بر زبانش خیر و اندر دل شر است
گر تو میدانی حسابش را درست / از حریرش نرم تر کرپاس تست
بی نیاز از کارگاه او گذر / در زمستان پوستین او مخر
کشتن بی حرب و ضرب آئین اوست / مرگها در گردش ماشین اوست
بوریای خود به قالینش مده / بیذق خود را بفرزینش مده
گوهرش تف دار و در لعلش رگ است / مشک این سوداگر از ناف سگ است
رهزن چشم تو خواب مخملش / رهزن تو رنگ و آب مخملش
صد گره افکنده ئی در کار خویش / از قماش او مکن دستار خویش
هوشمندی از خم او می نخور / هر که خورد اندر همین میخانه مرد
وقت سودا خندخند و کم خروش / ما چو طفلانیم و او شکر فروش
محرم از قلب و نگاه مشتری است / یارب این سحر است یا سوداگری است
تاجران رنگ و بو بردند سود / ما خریداران همه کور و کبود
آنچه از خاک تو رست ای مرد حر / آن فروش و آن بپوش و آن بخور
آن نکوبینان که خود را دیده اند / خود گلیم خویش را بافیده اند
ای ز کار عصر حاضر بی خبر / چرب دستیهای یورپ را نگر
قالی از ابریشم تو ساختند / باز او را پیش تو انداختند
چشم تو از ظاهرش افسون خورد / رنگ و آب او ترا از جا برد
وای آن دریا که موجش کم تپید / گوهر خود را ز غواصان خرید
***
اقبال لاهوری

۶ دی ۱۳۸۹

شرح پریشانی

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید / داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه بی سرو سامانی من گوش کنید / گفت‌و گوی من و حیرانی من گوش کنید
شرح این آتش جان سوز، نهفتن تا کی
سوختم، سوختم، این راز، نهفتن تا کی
روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم / ساکن کوی بت عربده‌جویی بودیم
عقل و دین باخته، دیوانه رویی بودیم / بسته سلسلة سلسله مویی بودیم
کس در آن سلسله غیر از من‌و دل بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود
نرگس غمزه‌زنش این همه بیمار نداشت / سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت
این همه مشتری و گرمی بازار نداشت / یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
اول آن کس که خریدار شدش من بودم
بـاعث گـرمـی بـازار شـدش مـن بـودم
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او / داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بس که دادم همه جا شرح دل‌آرایی او / شهر پر گشت ز غوغای تماشایی او
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سرِ برگِ منِ بی سر و سامان دارد
چاره اینست و ندارم به از این رای دگر / که دهم جای دگر دل به دل‌آرای دگر
چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر / بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر
بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود
من بر این هستم و البته چنین خواهد بود
پیش او یار نو و یار کهن هردو یکی‌ست / حرمت مدعی و حرمت من هر دو یکی‌ست
قول زاغ و غزل مرغ چمن هردو یکی‌ست / نغمه بلبل و غوغای زغن هر دو یکی‌ست
این ندانسته که قدر همه یکسان نبود
زاغ را مرتبة مرغ خوش الحان نبود
چون چنین است پی کار دگر باشم به / چند روزی پی دلدار دگر باشم به
عندلیب گل رخسار دگر باشم به / مرغ خوش نغمه گلزار دگر باشم به
نوگلی کو که شوم نوگل دستان سازش
سازم از تازه جوانان چمن ممتازش
آن‌که بر جانم از او دم به دم آزاری هست / می‌توان یافت که بر دل زمنش یاری هست
از من و بندگی من اگر اشعاری هست / بفروشد که به هر گوشه خریداری هست
به وفاداری من نیست دراین شهر کسی
بنده‌ای همچو مرا هست خریدار بسی
مدتی در ره عشق تو دویدیم و بس است / راه صد بادیة درد بریدیم بس است
قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است / اول و آخر این مرحله دیدیم بس است
بعد از این ما و سر کوی دل‌آرای دگر
با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر
تو مپندار که مهر از دل محزون نرود / آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود
وین محبت به صد افسانه و افسون نرود / چه‌گمان غلط است این، برود چون نرود
چند کس از تو و یاران تو آزرده شود
دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود
ای پسر چند به کام دگرانت بینم / سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم
مایه عیش مدام دگرانت بینم / ساقی مجلس عام دگرانت بینم
تو چه دانی که شدی یار چه بی‌باکی چند
چـه هوس‌ها که ندارند هوسنـاکی چند
یار این طایفه خانه برانداز مباش / از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش
می‌شوی شهره، به این فرقه هم‌آواز مباش / غافل از لعب حریفان دغا باز مباش
به‌که مشغول به این شغل نسازی خود را
این نه کاری ست مبادا که ببازی خود را
در کمین تو بسی عیب شماران هستند / سینه پر درد زتو کینه گدازان هستند
داغ بر سینه ز تو سینه فکاران هستند / غرض اینست که در قصد تو یاران هستند
باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری / واقف کشته خود باش که پایی نخوری
گرچه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت / وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت
شد دل آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت / با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت
حاش لله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحت آمیز کسان گوش کند
****
وحشی بافقی

۴ دی ۱۳۸۹

چشم بگشای...

چشم بگشای که دیدار خدا جلوه نمود
دیده شو یکسر و در بند در گفت و شنود
آن دلی کز ظلمات بشری یافت خلاص
عکس انوار خدایست درو هرچه نمود
باده صافست مپندار که رنگین شده است
آن ز همرنگی جامست که شد سرخ و کبود
موج دریای قدم شبنم امکان بر دست
شد نهان غیب و شهادت همه در بهر وجود
عشق بی پرده همی باخت معین با رخ دوست
پیش از آن کز من و ما نام و نشان هیچ نبود
***
معین جوینی - قرن هشتم

۲۷ آذر ۱۳۸۹

طرح

گلوی مرغ سحر را بریده اند و،
هنوز
درین شط شفق
آواز سرخ او
جاری است....
***
سایه

۲۰ آذر ۱۳۸۹

دوست‌ات می‌دارم...

تنها
اگر دمی
کوتاه آیم از تکرار پیش‌پا افتاده‌ترین سخن که «دوست‌ات می‌دارم»
چون تن‌دیسی بی‌ثبات بر پایه‌های ماسه
به خاک در می‌غلتی
و پیش از آن‌که لطمه‌ی درد درهم‌ات شکند
به سکوت
می‌پیوندی.
پس، از تو چه خواهد ماند
چون من بگذرم؟
تعویذ ناگزیر تداوم تو
تنها
تکرار «دوست‌ات می‌دارم» است؟

با این همه
بغض‌ام اگر بترکد... ـ
نه
پرٌ کاهی حتا بر آب بنخواهد رفت
می‌دانم!
***
احمد شاملو

۱۷ آذر ۱۳۸۹

جوانمرد

گفتند: آن مرد ماهيگير است. آن مرد از دريا ماهي ميگيرد.
گفتند: آن مرد كشاورز است. آن مرد در زمين دانه ميكارد.
جوانمرد گفت: چه نيكو كه آن مرد ماهيگير است، و از دريا مااههي ميگيرد، و چه نيكو كه آن مرد، كشاورز است و در زمين دانه ميكارد.
اما نيكوتر، مردي است كه از خشكي ماهي ميگيرد و دانه اش را در دريا ميكارد.
و نيكوتر از اين دو، كسي است كه مي تواند از آب، آتش بگيرد واز زمين، آسمان برداشت كند.
ممكن را به ممكن رساندن كار مردان است، اما كار جوانمردان آن است كه ناممكن را ممكن سازند.
هزاران معجزه ميان آسمان و زمين معطل است. دستي بايد تا معجزه ها را فرود آورد.
و آن دست جوانمرد است.
***
عرفان نظرآهاري - جوانمرد نام ديگر تو

۱۵ آذر ۱۳۸۹

نه هركه....

نه هركه چهره برافروخت دلبري داند
نه هركه آينه سازد سكندري داند
نه هركه طرف كله كج نهاد و تند نشست
كلاه‌داري و آيين سروري داند
تو بندگي چو گدايان به شرط مزد مكن
كه روست خود روش بنده پروري داند
غلام همت آن رند عافيت سوزم
كه در گداصفتي كيمياگري داند
وفا و عهد نكو باشد ار بياموزي
وگرنه هر كه تو بيني ستمگري داند
بباختم دل ديوانه و ندانستم
كه آدمي بچه‌اي شيوه پري داند
هزار نكته باريك‌تر ز مو اين‌جاست
نه هركه سر بتراشد قلندري داند
مدار نقطه بينش ز خال توست مرا
كه قدر گوهر يك دانه جوهري داند
به قد و چهره هر آن كس كه شاه خوبان شد
جهان بگيرد اگر دادگستري داند
ز شعر دلكش حافظ كسي بود آگاه
كه لطف طبع و سخن گفتن دري داند
***
حضرت حافظ

۱۲ آذر ۱۳۸۹

در دوردست دور

در دوردست دور
در شهر سوت وکور
آنجا که باغ عاطفه آتش گرفته بود
آنجا که باد قحطی انسان وزیده بود
مردی نشسته بود تنها و خسته جان
گم کرده کاروان
تنها تر از درخت تک افتاده ی کویر
به لب سرود سرد وغم افزای انتظار
در دل،هزار حسرت دیرینه یادگار
بر دوش بار یار
این سو نگاه کرد
آن سو نگاه کرد
چیزی ندید
وگفت
اینجا نه جای ماست
کو جای پای یار
***
ناشناس
(اگر كسي سراينده اين قطعه را ميشناسد اطلاع دهد. ممنون)

۱۰ آذر ۱۳۸۹

زنده‌وار

چه غريب ماندي اي دل! نه غمي، نه غمگساري
نه به انتظار ياري، نه ز يار انتظاري

غم اگر به كوه گويم بگريزد و بريزد
كه دگر بدين گراني نتوان كشيد باري

چه چراغ چشم دارد دلم از شبان و روزان
كه به هفت آسمانش نه ستاره‌اي است باري

دل من! چه حيف بودي كه چنين ز كار ماندي
چه هنر به كار بندم كه نماند وقت كاري

نرسيد آنكه ماهي به تو پرتوي رساند
دل آبگينه بشكن كه نماند جز غباري

همه عمر چشم بودي كه مگر گلي بخندد
دگر اي اميد خون شو كه فرو خليد خاري

سحرم كشيده خنجر كه: چرا شبت نكشته‌ست
تو بكش كه تا نيفتد دگرم به شب گذاري

به سرشك همچو باران ز برت چه برخورم من؟
كه چو سنگ تيره ماندي همه عمر بر مزاري

چو به زندگي نبخشي تو گناه زندگاني
بگذار تا بميرد به بر تو زنده‌واري

نه چنان شكست پشتم كه دوباره سر برآرم
منم آن درخت پيري كه نداشت برگ و باري

سر بي پناه پيري به كنار گير و بگذر
كه به غير مرگ ديگر نگشايدت كناري

به غروب اين بيابان بنشين غريب و تنها
بنگر وفاي ياران كه رها كنند ياري ...
***
سايه

۸ آذر ۱۳۸۹

سيماي آسماني حق

آيا نمي‌شود
روزي يكي ازين همه مردم
دستي از آستين به در آرد
يكراست بر دروغ بتازد
تيغي بر فرق او بنوازد
آيا نمي‌شود؟
ديوي‌ست اين دروغ
با صدهزار چهره و با صدهزار رنگ
در چنگ خود گرفته جهان را
آلوده كرده با نفس خويش
روي زمين، هواي زمان را
سرخاب اين عجوزه مكاره
خوش باوران ساده رنگين‌پسند را
از راه برده است.

دنيا تمام هستي خود را
يكجا به اين نگار نگارين سپرده است
آن راستان كه خواندي در داستان ـ اي دريغ
چيزي ز خود به جا ننهادند
جز قصه در كتاب

ما نسل روزگار دروغيم
در قرن بي فروغ
در سينه‌ها فريب
بر چهره‌ها نقاب
سوگند مي‌خورم
هرگز كسي صداي حقيقت را
در اين همه هياهوي سرشار از دروغ
نشنيده است و
سيماي آسماني او را
دنيا به خواب نيز نديده‌ست
سوگند مي‌خورم
بيچاره آن غريب كه بايد
با اين همه فريب بسازد
آيا چه مي‌شود
روزي يكب از اين همه مردم
دستي از آستين به در آرد
يكراست بر دروغ بتازد
تيغي به فرق او بنوازد
آيا چه مي‌شود؟
***
فريدون مشيري

۱ آذر ۱۳۸۹

بر لب. . .

بر لب ياعلي سراي باده روانه كرده ايم
مشرب حق گزيده ام، عيش مغانه كرده ايم
در رهت از پگه روان پيشتريم يك قدم
حكم دو گانه داده اي ساز سه گانه كرده ايم
بو كه به حضو بشنوي قصه ما و مدعي
تازه ز رويداد شهر طرح فسانه كرده ايم
رغم رقيب يك طرف كوري چشم خويشتن
ناوك غمزده ترا ديده نشانه كرده ايم
باده به وام خورده و زر به قمار باخته
وه كه زهرچه ناسزاست هم به سزا نه كرده ايم
ناله به لب شكسته ايم داغ به دل نهفته ايم
دولتيان ممسكيم زر به خزانه كرده ايم
تا به چه مايه سر كنيم ناله به عذر بي غمي
از نفس آنچه داشتيم صرف ترانه كرده ايم
خار ز جاده بازچين سنگ به گوشه درافگن
در سر ره گرفتنش ترك بهانه كرده ايم
ناخن غصه تيز شد دل به ستيزه خو گرفت
تا به خود اوفتاده ايم از تو كرانه كرده ايم
غالب از آن خير و شر جز به قضا نبرده است
كار جهان ز پردلي بي خبرانه كرده ايم
***
غالب دهلوي

۳۰ آبان ۱۳۸۹

آب حيات

آب حیات منست خاک سر کوی دوست
گر دو جهان خرمیست ما و غم روی دوست
ولوله در شهر نیست جز شکن زلف یار
فتنه در آفاق نیست جز خم ابروی دوست
داروی مشتاق چیست زهر ز دست نگار
مرهم عشاق چیست زخم ز بازوی دوست
دوست به هندوی خود گر بپذیرد مرا
گوش من و تا به حشر حلقه هندوی دوست
گر متفرق شود خاک من اندر جهان
باد نیارد ربود گرد من از کوی دوست
گر شب هجران مرا تاختن آرد اجل
روز قیامت زنم خیمه به پهلوی دوست
هر غزلم نامه‌ایست صورت حالی در او
نامه نوشتن چه سود چون نرسد سوی دوست
لاف مزن سعدیا شعر تو خود سحرگیر
سحر نخواهد خرید غمزه جادوی دوست
***
سعدی

۲۷ آبان ۱۳۸۹

ز دو ديده خون فشانم...

ز دو ديده خون فشانم، ز غمت شب جدايي
چه كنم؟ كه هست اينها گل خير آشنايي
همه شب نهاده ام سر، چو سگان، بر آستانت
كه رقيب در نيايد به بهانه گدايي
مژه ها و چشم يارم به نظر چنان نمايد
كه ميان سنبلستان چرد آهوي ختايي
در گلستان چشمم ز چه رو هميشه باز است؟
به اميد آنكه شايد تو به چشم من درآيي
سر برگ گل ندارم، به چه رو روم به گلشن؟
كه شنيده ام ز گلها همه بوي بي وفايي
به كدام مذهب است اين؟ به كدام ملت است اين؟
كه كشند عاشقي را، كه تو عاشقم چرايي؟
به طواف كعبه رفتم، به حرم رهم ندادند
كه برون در چه كردي؟ كه درون خانه آيي؟
به قمارخانه رفتم، همه پاكباز ديدم
چو به صومعه رسيدم همه زاهد ريايي
در دير مي زدم من؟ كه يكي ز در درآمد
كه: درآ، درآ، عراقي، كه تو خاص از آن مايي
***
فخرالدين عراقي

۲۶ آبان ۱۳۸۹

ايران زمين

در این خاک زرخیز ایران زمین
نبودند جز مردمی پاک دین
ھمه دینشان مردی و داد بود
وز آن کشور آزاد و آباد بود
چو مھر و وفا بود خود کیششان
گنه بود آزار کس پیششان
ھمه بنده ناب یزدان پاک
ھمه دل پر از مھر این آب و خاک
پدر در پدر آریایی نژاد
ز پشت فریدون نیکو نهاد
بزرگی به مردی و فرھنگ بود
گدایی در این بوم و بر ننگ بود
کجا رفت آن دانش و ھوش ما
چه شد مھر میھن فراموش ما
که انداخت آتش در این بوستان
کز آن سوخت جان و دل دوستان
چه کردیم کین گونه گشتیم خوار؟
خرد را فکندیم این سان زکار
نبود این چنین کشور و دین ما
کجا رفت آیین دیرین ما؟
به یزدان که این کشور آباد بود
ھمه جای مردان آزاد بود
در این کشور آزادگی ارز داشت
کشاورز خود خانه و مرز داشت
گرانمایه بود آنکه بودی دبیر
گرامی بد آنکس که بودی دلیر
نه دشمن دراین بوم و بر لانه داشت
نه بیگانه جایی در این خانه داشت
از آنروز دشمن بما چیره گشت
که ما را روان و خرد تیره گشت
از آنروز این خانه ویرانه شد
که نان آورش مرد بیگانه شد
چو ناکس به ده کدخدایی کند
کشاورز باید گدایی کند
به یزدان که گر ما خرد داشتیم
کجا این سر انجام بد داشتیم
بسوزد در آتش گرت جان و تن
به از زندگی کردن و زیستن
اگر مایه زندگی بندگی است
دو صد بار مردن به از زندگی است
بیا تا بکوشیم و جنگ آوریم
برون سر از این بار ننگ آوریم
***
فردوسي

۲۲ آبان ۱۳۸۹

چوك و چوك

چوك و چوك . . . گم كرده راهش در شب تاريك
شب پره ساحل نزديك
دمبدم مي كوبدم بر پشت شيشه
***
ـ «شب پره ساحل نزديك
در تلاش تو چه مقصوديست
از اطاق من چه مي خواهي؟» . . .
***
شب پره ساحل نزذيك با من (روي حرفش گنگ) مي گويد:
ـ «چه فراوان روشنايي در اطاق توست
باز كن يك لحظه در بر من
خستگي آورده شب در من» . . .
***
بخيالش شب پره ساحل نزديك
هر تني را مي تواند داد هر راهي
راه سوي عافيتگاهي
وز پس هر روشني ره بر مفري هست
***
چوك و چوك . . . در اين دل شب كه ازو اين رنج مي زايد
پس چرا هركس براه من نمي آيد؟
***
نيما يوشيج

۱۹ آبان ۱۳۸۹

دوستان وقت ...

دوستان وقت گل آن به كه به عشرت كوشيم
سخن پير مغان است به جان بنيوشيم
نيست در كس كرم و وقت طرب مي گذرد
چاره آن است كه سجاده به مي بفروشيم
خوش هوايي ست فرح بخش خدايا بفرست
نازنيني كه به رويش مي گلگون نوشيم
ارغنون ساز فلك رهزن اهل هنر است
چون ازين غصه نناليم و چرا نخروشيم
گل بجوش آمد و از مي نزديمش آبي
لاجرم زآتش حرمان و هوس مي جوشيم
مي كشيم از قدح لاله شرابي موهوم
چشم بد دور كه بي مطرب مي مدهوشيم
حافظاين حال عجب با كه توان گفت كه ما
بلبلانيم كه در موسم گل خاموشيم
***
حضرت حافظ

۱۷ آبان ۱۳۸۹

مرگ وارتان

وارتان بهارخنده زد و ارغوان شکفت
در خانه زیر پنجره گل داد یاس پیر
دست از گمان بدار!
با مرگ نحس پنجه میفکن!
بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار…

وارتان سخن نگفت،
سر افراز
دندان خشم، بر جگر خسته بست و رفت

وارتان! سخن بگو!
مرغ سکوت، جوجه‌ی مرگی فجیع را
در آشیان به بیضه نشسته است!

وارتان سخن نگفت
چو خورشید
از تیرگی بر آمد و در خون نشست و رفت

وارتان سخن نگفت
وارتان ستاره بود:
یک دم درین ظلام درخشید و جست و رفت

وارتان سخن نگفت
وارتان بنفشه بود:
گل داد و
مژده داد:
زمستان شکست!
و
رفت…
***
احمد شاملو

۸ آبان ۱۳۸۹

ز بيدادگران داد بگيريد

خيزيد و از بيدادگران داد بگيريد
وز دادستانان جهان ياد بگيريد
در دادستاني ره و رسم ارنشناسيد
در مدرسه اين درس ز استاد بگيريد
از تيشه و از كوه گران ياد بگيريد
سرمشق در اين كار ز فرهاد بگيريد
فاسد شده خون در بدن عارف و عامي
دستور حكيمانه ز فصار بگيريد
تا چند چو صيديد گرفتار دد و دام
از دام برون آمده صياد بگيريد
ضحاك عدو را به چكش مغز توان كوفت
سرمشق گر از كاوه و حداد بگيريد
آزادي ما تا نشود يكسره پامال
در دست ز كين دشنه پولاد بگيريد
***
فرخي يزدي

۶ آبان ۱۳۸۹

ريشه در خاك

تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد
و اشک من ترا بدرود خواهد گفت.
نگاهت تلخ و افسرده است.
دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است.
غم این نابسامانی همه توش وتوانت را زتن برده است.

تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی.
تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیان کن در افتادی.
تو را کوچیدن از این خاک ،دل بر کندن از جان است.
تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است.
تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران
تو را این خشکسالی های پی در پی
تو را از نیمه ره بر گشتن یاران
تو را تزویر غمخواران ز پا افکند
تو را هنگامه شوم شغالان
بانگ بی تعطیل زاغان
در ستوه آورد.
تو با پیشانی پاک نجیب خویش
که از آن سوی گندمزار
طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است
تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت
تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت
که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است
تو با چشمان غمباری
که روزی چشمه جوشان شادی بود
و اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده ست
خواهی رفت.
و اشک من ترا بدروردخواهد گفت

من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم
من اینجا تا نفس باقیست می مانم
من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم
امید روشنائی گر چه در این تیره گی هانیست
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم
من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی
گل بر می افشانم
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید
سرود فتح می خوانم
و می دانم
تو روزی باز خواهی گشت.
***
فريدون مشيري

۵ آبان ۱۳۸۹

سيرن‌ها

اين است نواي وسوسه‌انگيز شب؛ سيرن‌ها نيز چنين مي‌خواندند. بي‌عدالتي است اگر بپنداريم كه قصدشان وسوسه‌ي ما بوده است. مي‌دانستند كه مرغ چنگال‌اند، و رحمي سترون دارند، پس به بانگي بلند شكوه مي‌كردند. گناه آنان نيست كه طنين شكوه‌هايشان چنين خوش‌آهنگ بود.
***
تمثيلات / فرانتس كافكا

۱ آبان ۱۳۸۹

پیوندها و باغ

(به حمید مصدق)
لحظه ای خاموش ماند آنگاه
بار دیگر سیب سرخی را که بر کف داشت
به هوا انداخت.
سیب چندی گشت و باز آمد.
سیب را بویید.

گفت:
ـ «گپ زدن از آبیاریها و پیوندها کافی‌ست.
خوب
تو چه می‌گویی؟»
ـ «آه،
چه بگویم؟ هیچ»
***
سبز و رنگین جامه‌ای گلبفت بر تن داشت.
دامن سیرابش از موج طراوت مثل دریا بود،
از شکوفه‌های گیلاس و هلو طوق خوش‌آهنگی به گردن داشت.
پرده‌ای طناز بود از مخملی ـ گه خواب و گه بیدار
با حریری که به آرامی وزیدن داشت
روح باغ شاد همسایه
مست و شیرین می‌خرامید و سخن می‌گفت،
و حدیث مهربانش روی با من داشت.

من نهادم سر به نرده‌ی آهن باغش
که مرا از او جدا می‌کرد،
و نگاهم مثل پروانه
در فضای باغ او می‌گشت،
گشتن غمگین پری در باغ افسانه.
او به چشم من نگاهی کرد.
دید اشکم را
گفت:
ـ «ها، چه خوب آمد به یادم، گریه هم کاری‌ست.
گاه آن پیوند با اشک‌ست، یا نفرین
گاه با شوق‌ست، یا لبخند
یا اسف یا کین
و آنچه زین سان، لیک باید باشد این پیوند.»
بار دیگر سیب را بویید و ساکت ماند.
من نگاهم را چو مرغی مرده سوی باغ خواهم برد.

آه،
خامشی بهتر.
ورنه من باید چه می‌گفتم به او، باید چه می‌گفتم؟
گرچه خاموشی سرآغاز فراموشی‌ست،
خاموشی بهتر،
گاه نیز آن بایدی پیوند کو می‌گفت: خاموشی‌ست

چه بگویم؟ هیچ
جوی خشکیده‌ست و از بس تشنگی دیگر
بر لب جوی بوته‌های بارهنگ و پونه و خطمی
خوابشان برده‌ست.
با تنی بی خویشتن، گویی که در رویا
می‌بردشان آب شاید نیز
آبشان برده‌ست.

به‌عزای عاجلت ای بی‌نجابت باغ،
بعد از آنکه رفته باشی جاودان بر باد،
هرچه هرجا ابر خشم از اشک نفرت‌باد آبستن،
همچو ابر حسرت خاموشبار من.

ای درختان عقیم ریشه‌تان در خاک‌های هرزگی مستور،
یک جوانه‌ی ارجمند از هیچ‌جاتان رست نتواند.
ای گروهی برگ چرکین تار چرکین پود.
یادگار خشکسالی‌های گرد آلود،
هیچ بارانی شما را شست نتواند.
***
مهدی اخوان ثالث

۲۰ مهر ۱۳۸۹

خوش

بیست مهر سالروز بزرگداشت حافظ گرامی
****
ای همه شکل تو مطبوع و همه جای تو خوش
دلم از عشوه شیرین شکرخای تو خوش
همچو گلبرگ طری هست وجود تو لطیف
همچو سرو چمن خلد سراپای تو خوش
شیوه و ناز تو شیرین خط و خال تو ملیح
چشم و ابروی تو زیبا قد و بالای تو خوش
هم گلستان خیالم ز تو پر نقش و نگار
هم مشام دلم از زلف سمن سای تو خوش
در ره عشق که از سیل بلا نیست گذار
کرده ام خاطر خود را به تمنای تو خوش
پیش چشم تو بمیرم که بدان بیماری
می کند درد مرا از رخ زیبای تو خوش
در بیابان طلب گرچه ز هر سو خطری ست
می رود حافظ بیدل به تمنای تو خوش
***
حضرت حافظ

۱۶ مهر ۱۳۸۹

ذوقی است....

ذوقی است دلم را که به عالم نتوان گفت
تا بود چنین بوده و تا باد چنان باد
یادش نکنم زانکه فراموش نکردم
ناکرده فراموش چگونه کنمش یاد
چشمی که منور نشد از نور جمالش
گر نور دو چشم است که از چشم من افتاد
از دولت ساقی که جهان باد به کامش
از لعل لب جام بخواهیم بسی داد
عمری است که بر حسن جمالش نگرانیم
یارب که چنین عمر بسی سال بماناد
ساقی و حریفان همه جمعند در این بزم
بزمی است ملوکانه نهادیم به بنیاد
سلطان بود آنکس که بود بنده سید
صد جان فدایش که بود بنده آزاد
***
شاه نعمت الله ولی

۱۴ مهر ۱۳۸۹

بود آیا....

بود آیا که خرامان ز درم باز آیی
گره از کار فروبسته ما بگشایی
نظری کن که به جان آمدم از دلتنگی
گذری کن خیالی شدم از تنهایی
گفته بودی که بیایم چو بجان آیی تو
من بجان آمدم اینک تو چرا می نایی
بس که سودای سر زلف تو پختم بخیال
عاقبت چون سر زلف تو شدم سودایی
همه عالم بتو می بینم و این نیست عجب
به که بینم که تویی چشم مرا بینایی
پیش از این گر دگری در دل من میگنجید
جز تو را نیست کنون در دل من گنجایی
جز تو اندر نظرم هیچ کسی می ناید
وین عجب تر که تو خود روی به کس ننمایی
گفتی از لب بدهم کام عراقی روزی
وقت آنست که آن وعده وفا فرمایی
***
عراقی

۱۰ مهر ۱۳۸۹

دروغ، بهترين افزار ستمگران

لعن بر دروغ!
لعن بر دروغ!
دروغ زر اندود، دروغ رياکار، دروغ زورمند!
دروغ راست نما و گمراه ساز!
دروغ مجهز به سکه و سرنيزه!
بگذار، از خود خرسند بغرد
ولي ما در وي به خواري مي نگريم
بگذار آدميان را آذين دارها کنند
ولي ما به خذلانش باورمنديم
زيرا سنگ دلي او فرزند بيم اوست.
خجسته باد راستي!
فروتن، بي پيرايه، پارسا!
گنج نيرويي حيرت انگيز
که با تيغ معجز سينه شب را مي درد
و خون ها و اشک ها آبديده اش مي سازد.
او را از «ترسناک» پروايي نيست
چون تک سوار کربلا در چنبره سپاه يزيد
چون سياوش پاکدامن در آتش خشم افراسياب.
در کلبه بي رونق حرمان با حقيقت زيستن
به که، فرعوني بودن در اريکه دروغ
با تباري از چاپلوسان پاي بوس.
در پيروزي يا شکست توايم اي حقيقت!
زيرا شکست با تو فضيلت و فتح با تو عدالت است
و شما اي گروه بزدل که در چاهسار «غرايز» خود
زنداني هستيد:
در مقابل هر بادي سر فرود آوريد!
از عرق جامعه بهره گيريد و به سرنوشت آن بي اعتنا باشيد!
و شما اي معشر ستمگر که سرکوب غيظ آلود حقيقت
رمز وجودي شماست
از طلوع آن بهراسيد، زيرا طلوعي است ناگزير
به ناگزيري بامدادي که از بطن شب
و بهاري که از درون زمستان مي شکفد
***
احسان طبری

۸ مهر ۱۳۸۹

سرمستان

ما چنان از قدح شوق تو سرمستانیم
که همه ملک جهان را بجوی نستانیم
جرعه یی از کف ساقی غمت نوشیدیم
مست و سرگشته و دیوانه و عاشق زآنیم
کی توانیم که چشم از تو دمی برگیریم
ما که قطعا ز رخت قطع نظر نتوانیم
مردمی کن مشو از دیده نهان همچو پری
زآنکه اسرار تو در پرده دل می دانیم
جان ما را بلب آورد خط و خالت لیک
همچنان نقش تو بر دفتر دل می خوانیم
وقت آنست که خوش خوش بهوایت امروز
یک زمان گرد تن از دامن جان بفشانیم
مدتی شد که شب و روز چو این نصرت
در بیابان غم عشق تو سرگردانیم
***
برندق خجندی - (قرن هشت و نه)

۷ مهر ۱۳۸۹

ماجرای دل

دردم ز حد گذشت و ندارم دوای دل
از وصل ساز چاره دوایی برای دل
شد خان و مان این دل بیچاره ام سیاه
تا گشت شست زلف تو جانا سرای من
دل رفت و گشت مونس دلدار و من کنون
بی یار و بی دلم، بشنو ماجرای دل!
گر آن دل رمیده دگر بار یابمش
دانم که چون دهم بغم او سزای دل
دل خون ز راه دیده ما ریخت در غمت
آخر چه کرد دیده مسکین بجای دل
دل در جواب گفت که خون گو بریز چشم
کز دیده خاست زحمت و رنج و بلای دل
دل را گناه نیست همه دیده می کند
کو می شود همیشه بغم راهنمای دل
بیگانه گشته ام ز جهان و جهانیان
تا گشت عشق روی توام آشنای دل
***
جهان خاتون (نیمه دوم قرن هشتم)

۴ مهر ۱۳۸۹

فتح باغ

آن کلاغی که پرید
از فراز سر ما
و فرو رفت در اندیشه آشفته ابری ولگرد
و صدایش همچون نیزه کوتاهی، پهنای افق را پیمود
خبر ما را با خود خواهد برد به شهر

همه می‌دانند
همه می‌دانند
که من و تو از آن روزنه سرد عبوس
باغ را دیدیم
و از آن شاخه بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم
همه می‌ترسند
همه می‌ترسند، اما من و تو
به چراغ و آب و آیینه پیوستیم
و نترسیدیم

سخن از پیوند سست دو نام
و هماغوشی در اوراق کهنه یک دفتر نیست
سخن از گیسوی خوشبخت من‌ست
با شقایق‌ای سوخته بوسه تو
و صمیمیت تن‌هامان، در طراری
و درخشیدن عریانی‌مان
مثل فلس ماهی‌ها در آب
سخن از زندگی نقره‌ای آوازی‌ست
که سحرگاهان فواره کوچک می‌خواند
ما در آن جنگل سبز سیال
شبی از خرگوشان وحشی
و در آن دریای مضطرب خونسرد
از صدف‌های پر از مروارید
و در آن کوه غریب فاتح
از عقابان جوان پرسیدیم
که چه باید کرد؟

همه می‌دانند
همه می‌دانند
ما به خواب سرد و ساکت سیمرغان، ره یافته‌ایم
ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم
در نگاه شرم‌آگین گلی گمنام
و بقا را در یک لحظه نامحدود
که دو خورشید به هم خیره شدند
سخن از پچ‌پچ ترسانی در ظلمت نیست
سخن از روزست و پنجره‌های باز
و هوای تازه
و اجاقی که در آن اشیا بیهده می‌سوزند
و زمینی که ز کشتی دیگر بارور است
و تولد و تکامل و غرور
سخن از دستان عاشق ماست
که پلی از پیغام عطر و نور و نسیم
بر فراز شب‌ها ساخته‌اند

به چمنزار بیا
به چمنزار بزرگ
و صدایم کن، از پشت نفس‌های گل ابریشم
همچنان آهو که جفتش را

پرده‌ها از بغضی پنهانی سرشارند
و کبوترهای معصوم
از بلندی‌های برج سپید خود
به زمین می‌نگرند.
***
فروغ فرخزاد

۳ مهر ۱۳۸۹

غم زمانه

غم زمانه خورم یا فراق یار کشم
به طاقتی که ندارم کدام بار کشم
نه قوتی که توانم کناره جستن از او
نه قدرتی که به شوخیش درکنار کشم
نه دست صبر که در آستین عقل برم
نه پای عقل که در دامن قرار کشم
ز دوستان به جفا سیرگشت مردی نیست
جفای دوست زنم گر نه مردوار کشم
چو میتوان به صبوری کشید جور عدو
چرا صبور نباشم که جور یار کشم
شراب خورده ساقی ز جام صافی وصل
ضرورتست که درد سر خمار کشم
گلی چو روی تو گر در چمن به دست آید
کمینه دیده سعدیش پیش خار کشم
***
سعدی

۲ مهر ۱۳۸۹

حکایت

شاهزاده "آی" پرسید: آیا چه باید کرد تا ملت سر اطاعت فرود آورد و سرکشی را ترک کند؟

استاد گفت: اگر مردان شریف و نیک‌سرشت و پاک و متدین در سرکارهای دولت بگذاری، آن وقت ملت اطاعت می‌کند و آنهایی که کج‌رو و بدسرشت هستند راست‌رو و نیک‌سرشت می‌شوند و مردم خشنود و مطیع می‌گردند، لیکن اگر مردمان بدفطرت و فرومایه را برسر کارها بگذاری ملت را آزرده می‌کنی، در نتیجه مردم ناراضی و سرکش می‌شوند.
استاد گفت: کسی که بر نفس خود حاکم است چرا باید در اجرای کارهای دولتی خشونت به‌کار ببرد و کسی که بر نفس خود حاکم نیست چگونه می‌تواند بر دیگران حکمرانی کند.
***
از کتاب مکالمات ـ کنفسیوس ـ ترجمه حسین کاظم‌زاده ایرانشهر

۲۸ شهریور ۱۳۸۹

شاهنامه

منم آن‌که کردم وطـن را خـراب

منم آن‌که خوردم شراب و کباب

منم آن‌که شد کار من عیش‌و نوش / شنیدم بسی نغمه‌ها من به‌گوش

منم آن‌که خوردم بسی مال مفت / شده گردنم چون درختی کلفت

منم آن‌که دادم وطن را به‌باد / ندارد کسی همسر من به‌یاد

فرستاده‌ام من جوانان به جنگ / همه جان سپرده ز توپ و تفنگ

به کشتن فرستاده‌ام من بسی / چو من رزم‌جویی ندیده کسی

چو روز قیامت شود آشکار / بود کشتگانم فزون از هزار

چه کردی تو ای از شجاعت بری / که با من به میدان کنی همسری

به الفاظ شیرین و با گفت‌گو / تو هم کارهای خودت را بگو

***

سید اشرف الدین

۲۷ شهریور ۱۳۸۹

غزل برای درخت

تو قامت بلند تمنایی ای درخت!

همواره خفته است در آغوشت آسمان
بالایی ای درخت
دستت پر از ستاره‌ و جانت پر از بهار
زیبایی ای درخت!

وقتی که بادها
در برگ‌های درهم تو لانه می‌کنند
وقتی که بادها
گیسوی سبزفام تو را شانه می‌کنند
غوغایی ای درخت!

وقتی که چنگ وحشی باران گشوده است
در بزم سرد او
خنیاگر غمین خوش‌آوایی ای درخت!

در زیر پای تو
اینجا شب است و شب‌زدگانی که چشمشان
صبحب ندیده است
تو روز را کجا؟
خورشید را کجا؟
در دشت دیده، غرق تماشایی ای درخت!

چون با هزار رشته تو با جان خاکیان
پیوند می‌کنی
پروا مکن ز رعد
پروا مکن ز برق که برجایی ای درخت!

سربرکش ای رمیده که همچون امید ما
با مایی ای یگانه و تنهایی ای درخت!
***
سیاوش کسرایی

۱۶ شهریور ۱۳۸۹

شوق

یاد داری که ز من خنده‌کنان پرسیدی
چه رهآوردی دارم از این راه دراز؟
چهره‌ام را بنگر تا به تو پاسخ گوید
اشک شوقی که فروخفته به چشمان نیاز
چه ره‌آورد سفر دارم ای مایه عمر؟
سینه‌ای سوخته در حسرت یک عشق محال
نگهی گمشده در پرده رؤیایی دور
پیکری ملتهب از خواهش سوزان وصال
چه ره‌آورد سفر دارم ... ای مایه عمر؟
دیدگانی همه از شوق درون پرآشوب
لب گرمی که برآن خفته به‌امید نیاز
بوسه‌ای داغ‌تر از یوسه خورشید جنوب
ای بسا در پی آن هدیه که زیبنده تست
در دل کوچه و بازار شدم سرگردان
عاقبت رفتم و گفتم که ترا هدیه کنم
پیکری را که درآن شعله کشد شوق نهان
چو در آیینه نگه کردم، دیدم افسوس
جلوه روی مرا هجر تو کاهش بخشید
دست بر دامن خورشید زدم تا بر من
عطش و روشنی و سوزش و تابش بخشید
حالیا ... این منم این آتش جانسوز منم
ای امید دل دیوانه اندوه نواز
بازوان را بگشا تا که عیانت سازم
چه ره‌آورد سفر دارم از این راه دراز
***
فروغ فرخزاد

۱۱ شهریور ۱۳۸۹

زبان گمشده

آنچه از تامل در تاریخ بر می‌آید این است، که عربان هم از آغاز حال، شاید برای آ‌که از آسیب زبان ایرانیان در امان بمانند، و آن را همواره چون حربه تیزی در دست مغلوبان خویش نبینند در صدد برآمدند تا زبان‌ها و لهجه‌های رایج در ایران را، از میان ببرند. آخر این بیم هم بود که همین زبان‌ها خلقی را بر آنها بشوراند و ملک و حکومت انان را در بلاد دور افتاده ایران به خطر اندازد به همین سبب هرجا که در شهرهای ایران، به خط و زبان و کتاب و کتابخانه برخوردند با آنها سخت به مخالفت برخاستند. رفتاری که تازیان در خوارزم با خط و زبان مردم کردند بدین دعوی حجت است. نوشته‌اند که وقتی قتیبه‌بن مسلم سردار حجاج، بار دوم به خوارزم رفت و آن را بازگشود هرکس را که خط خوارزمی می‌نوشت و از تاریخ و علوم و اخبار گذشته آگاهی داشت از دم تیغ بی‌دریغ درگذاشت و موبدان و هیربدان قوم را یکسر هلاک نمود و کتاب‌هاشان همه بسوزانید و تباه کرد تا آنکه رفته‌رفته مردم امی ماندند و از خط و کتابت بی‌بهره گشتند و اخبار آنها اکثر فراموش شد و از میان رفت. این واقعه نشان می‌دهد که اعراب زبان و خط مردم ایران را به مثابه حربه‌ای تلقی می‌کرده‌اند که اگر در دست مغلوبی باشد ممکن است بدان با غالب درآویزد و بستیزه و پیکار برخیزد. از این رو شگفت نیست که در همه شهرها، برای از میان بردن زبان و خط و فرهنگ ایران بجد کوششی کرده باشند. شاید بهانه دیگری که عرب برای مبارزه با زبان و خط ایارن داشت این نکته بود که خط و زبان مجوس را مانع نشر و رواج قرآن می‌شمرد. در واقع، از ایرانیان، حتی آنها که آیین مسلمانی پذیرفته بودند زبان تازی را نمی‌آموختند و از این رو بسا که نماز و قرآن را نیز نمی‌توانستند به تازی بخوانند. نوشته اند که «مردم بخارا به‌اول اسلام در نماز، قرآن به‌پارسی خواندندی و عربی نتوانستندی آموختن و چون وقت رکوع شدی مردی بود که در پس ایشان بانگ زدی بکنیتانکنیت ]به زبان سغدی[، و چون سجده خواستندی کرد بانگ کردی نگونیانگونی‌کنیت» (تاریخ بخارا) با چنین علاقه‌ای که مردم، در ایران به زبان خویش داشته‌اند شگفت نیست که سرداران عرب، زبان ایران را تا اندازه‌یی با دین و حکومت خویش معارض دیده باشند و در هر دیاری برای از میان‌بردن و محوکردن خط و زبان فارسی کوششی ورزیده باشند.
***
دو قرن سکوت – عبدالحسین زرین‌کوب

۸ شهریور ۱۳۸۹

400

چهارصدمین پست این وبلاگ مصادف شد با چهارصدمین شماره
مجله محبوبم چلچراغ.

۷ شهریور ۱۳۸۹

رفتار فاتحان

داستان‌هایی که در کتاب‌ها درین باب نقل کرده‌اند شگفت‌انگیز است و بسا که مایه حیرت و تأثر می‌شود. نوشته‌اند که فاتح سیستان عبدالرحمن‌بن سمره سنتی نهاد که «راسو و جژ را نباید کشت.» اما گویا سوسمارخواران گرسنه چشم از خوردن راسو و جژ نیز نمی‌توانستند خودداری کنند، در فتح مدائن نیز عربان نمونه‌هایی از سادگی و کودنی خویش را، نشان دادند.
«گویند شخصی پاره‌یی یاقوت یافت در غایت جودت و نفاست و آن‌را نمی‌شناخت، دیگری به‌او رسید که قیمت او می‌دانست آن‌را از او به هزار درم بخرید. شخصی به‌حال او واقف گشت گفت آن یاقوت ارزان فروختی. او گفت اگر بدانستمی بیش از هزار عددی هست در بهای آن طلبیدمی. دیگری را زر سرخ بدست آمد در میان لشکر ندا می‌کرد صفرا را به بیضا که می‌خرد؟ و گمان او آن بود که نقره از زر بهتر است. و همچنین جماعتی از ایشان انبانی پر از کافور یافتند، پنداشتند نمک است قدری در دیگ ریختند طعم تلخ شد و اثر نمک پدید نیامد خواستند که آن را انبان بریزند شخصی بدانست که آن کافور است از ایشان آن‌را به کرباس پاره‌یی که دو درم ارزیدی بخرید.»
اما وحشی‌طبعی و تندخویی فاتحان وقتی بیشتر معلوم گشت که زمام قدرت را در کشور فتح‌شده بدست گرفتند. ضمن فرمانروایی و کارگزاری در بلاد مفتوح بود که زبونی و ناتوانی و در عین حال بهانه‌جویی و درنده‌خویی عربان آشکار گشت. روایت‌هایی که در این باب در کتاب‌ها نقل کرده‌اند طمع‌ورزی و تندخویی این فاتحان را در معامله با مغلوبان نشان می‌دهد. بسیاری از این داستان‌ها شاید افسانه‌هایی بیش نباشد اما در هر حال رفتار مسخره‌آمیز دیوانه‌وار قومی فاتح، اما عاری از تهذیب و تربیت را بخوبی بیان می‌کند. می‌نویسند: اعرابیی را بر ولایتی والی کردند، جهودان را که در آن ناحیه بودند گردآورد و از آنها درباره مسیح پرسید. گفتند او را کشتیم و بدار زدیم. گفت آیا خون‌بهای او را نیز پرداختید؟ گفتند نه. گفت به‌خدا سوگند که از اینجا بیرون نروید تا خون‌بهای او نپردازید... ابوالعاج برحوالی بصره والی بود مردی از ترسایان را نزد او آوردند، پرسید نام تو چیست؟ مرد گفت «بنداد شهر بنداد» گفت سه نام داری و جزیة یک‌تن می‌پردازی؟ پس فرمان داد تا به‌زور جزیة سه‌تن از او بستاندند.
از این‌گونه داستان‌ها در کتاب‌های قدیم نمونه‌های بسیار می‌توان یافت. از همه این داستان‌ها بخوبی برمی‌آید که عرب برای اداره کشوری که گشوده تا چه اندازه عاجز بود... با این‌همه دیری برنیاید که مقاومت‌های محلی از میان رفت و عرب با همه ناتوانی و درماندگی که داشت بر اوضاع مسلط گشت و از آن‌پس، محراب‌ها و مناره‌ها جای آتشکده‌ها و پرستشگاه‌ها را گرفت. زبان پهلوی جای خود را به‌لغت تازی داد. گوش‌هایی که به شنیدن زمزمه‌های مغانه و سرودهای خسروانی انس گرفته بودند بانگ تکبیر و طنین صدای موذن را با حیرت و تأثر تمام شنیدند. کسانی که مدت‌ها از ترانه‌های طرب‌انگیز باربد و نکیسا لذت برده‌بودند رفته‌رفته با بانگ حدی و زنگ‌شتر مأنوس شدند. زندگی پر زرق و برق اما ساکن و آرام مردم، از غوغا و هیاهوی بسیار آگنده گشت. بجی باژوبرسم و کستی‌وهوم و زمزمه، نماز و غسل و روزه و زکات و حج به‌عنوان شماتر دینی رواج یافت.
باری مردم ایران، جز آنان‌که بشدت تحت‌تأثیر تعالیم اسلام واقع گشته بودندنسبت به‌عربان با نظر کینه و نفرت می‌نگریستند اما در میان سپاهیان و جنگجویان، به‌این‌کینه، حس تحقیر و کوچک‌شماری را نیز افزوده بودند. این جماعت عرب را پست‌ترین مردم می‌شمردند. عبارت زیر که در کتاب‌های تازی از قول خسروپرویز نقل شده است نمونه فکر اسواران و جنگویان ایرانی درباره تازیان محسوب تواند شد؛ خسرو می‌گوید «اعراب را نه در کار دین هیچ خصلت نیکو یافتم و نه در کار دنیا. آنها را نه صاحب عزم و تدبیر دیدم و نه اهل قوت و قدرت. آن‌گاه گواه فرومایگی و پستی همت آنان همین بس، که آنها با جانوران‌گزنده و مرغان‌آواره در جای و مقام برابرند، فرزندان خود را از بینوایی و نیازمندی می‌کشند و یکدیگر را براثر گرسنگی و درماندگی می‌خورند، از خوردنی‌ها و پوشیدنی‌ها و لذت‌ها و کامرانی‌های این جهان یکسره بی‌بهره‌اند. بهترین خوراکی که منعمانشان می‌توانند بدست آورد گوشت شتر است که بسیاری درندگان آن را از بیم دچار شدن به بیماری‌ها و به سبب ناگواری و سنگینی نمی‌خورند...» کسانی که درباره اعراب بیدن‌گونه فکر می‌کرند طبعا نمی‌توانستند زیر بار تسلط آن‌ها بروند. سلطه عرب برای آنان هیچ‌گونه قابل تحمل نبود. خاصه که استیلای عرب بدون غارت و انهدام و کشتار انجام نیافت.
در برابر سیل هجوم تازیان، شهرها و قلعه‌های بسیار ویران گشت. خاندان‌ها و دودمان‌های زیادی برباد رفت. نعمت‌ها و اموال توانگران را تاراج کردندو غنائم و انفال نام نهادند. دختران و زنان ایرانی را در بازار مدینه فروختند و سبایا و اسرا خواندند. از پیشه‌وران و برزگرام که دین مسلمانی نپذیرفتند باج و ساو گران به زور گرفتند و جزیه نام نهادند.
همة این کارها را نیز عربان در سایه شمشیر و تازیان انجام می‌دادند. هرگز در برابر این کارها هیچ‌کس آشکارا یارای اعتراض نداشت، حد و رجم و قتل و حرق، تنها جوابی بود که عرب خاصه در عهد امویان بهرگونه اعتراضی می‌داد.
***
دو قرن سکوت – عبدالحسین زرین‌کوب

۴ شهریور ۱۳۸۹

فتح مدائن

تازیان به تیسفون درآمدند و غارت و کشتن پیش گرفتند. سعد در ورود به مدائن نماز فتح خواند: هشت رکعت، و چون به کاخ‌سفید درآمد از قرآن «کم ترکوا من جنات و عیون» {دخان/25 چه بسیار باغ‌ها و چشمه‌ها که رها کردند و رفتند} خواند. بدین‌گونه بود که تیسفون با کاخ‌های شاهنشاهی و گنج‌های گران‌بهای چهارصدسالة خاندان ساسانی به‌دست عربان افتاد و کسانی که نمک را از کافور نمی‌شناختند و توفیر بهای سیم و زر نمی‌دانستند از آن قصرهای افسانه آمیز جز ویرانی هیچ برجای ننهادند. نوشته‌اند که از آنجا فرش بزرگی به‌مدینه آوردند که از بزرگی جایی نبود که آنرا بتوان افکند. پاره‌پاره‌اش کردند و بر سران قوم بخش نمودند. پاره‌یی از آن را بعدها بیست هزار درم فروختند.
در حقیقت، وقتی سعد به مدائن درآمد، مدافعان، آنرا فروگذاشته و رفته بودند. ایوان را لشکریان یزدگرد خود در هنگام گریز غارت کرده بودند اما فاتحان آنها را دنبال کردند و مال‌های غارتی را از آنها بازستاندند. جز عده‌یی اندک از سپاهیان که پاسداری کاخ‌ها را مانده بودند، دیگر در تیسفون کسی نبود. سعد با اعراب خویش در کوچه‌های خلوت و متروک شهری آرام و بی‌دفاع درآمد. ایرانیان مجال آن نیافته بودند که همه اموال و گنج‌های پر بهای کهن را با خویشتن ببرند. مال و متاع و ظرف و اسباب و زر و گوهر که در این میان باقی مانده بود بسیار بود. بیک روایت سه هزار هزار هزار درم در خزانه بود که نیم آن بجای مانده بود. از این رو گنج و خواستة بسیار به دست فاتحان افتاد. سعد فرمان داد تا در شهر کهنه‌مسجدی بسازند و از آن پس بجای آتشگاه و باژوبرسم و زمزمه در این شهر بزرگی که سال‌ها مرکز موبدان و مغان بود، جز بانگ اذان و تهلیل و تسبیح چیزی شنیده نمی‌شد. و دیگر هرگز در آن‌حدود رسم و آیین مغان و موبدان تجدید نشد. اندک اندک شهر نیز از اهمیت افتاد و با توسعه بصره و واسط و کوفه از مدائن جز شهری کوچک و بی‌اهمیت نماند. هرچند ایوان آن سال‌ها همچنان باقی ماند و ویرانه‌های آن از شکوه و عظمت ایام گذشته ایران رازها می‌گوید و افسانه‌های دلنشین می‌سراید.
***
دو قرن سکوت – عبدالحسین زرین‌کوب

۱ شهریور ۱۳۸۹

ما گدایان...

ما گدایان خیل سلطانیم / شهربند هوای جانانیم
بنده را نام خویشتن نبود / هرچه ما را لقب دهند آنیم
گر برانند و گر ببخشایند / ره به جای دگر نمی دانیم
چون دلارام می زند شمشیر / سر ببازیم و رخ نگردانیم
دوستان در هوای صحبت یار / زر فشانند و ما سر افشانیم
مر خداوند عقل و دانش را / عیب ما گو مکن که نادانیم
هر گلی نو که در جهان آید / ما به عشقش هزاردستانیم
تنگ چشمان نظر به میوه کنند / ما تماشاکنان بستانیم
تو به سیمای شخص می نگری / ما در آثار صنع حیرانیم
هرچه گفتیم جز حکایتدوست / در همهعمر از آن پشیمانیم
سعدیا بی وجود صحبت یار / همه عالم به هیچ نستانیم
ترک جان عزیز بتوان گفت / ترک یار عزیز نتوانیم
***
سعدی

۲۷ مرداد ۱۳۸۹

جانا شعاع رویت...

جانا شعاع رویت در جسم و جان نگنجد
وآوازه جمالت اندر جهان نگنجد
وصلت چگونه جویم کاندر طلب نیاید
وصفت چگونه گویم کاندر زبان نگنجد
هرگز نشان ندادند از کوی تو کسی را
زیرا که راه کویت اندر نشان نگنجد
آهی که عاشقانت از حلق جان برآرند
هم در زمان نیاید هم در مکان نگنجد
آنجا که عاشقانت یک دم حضور یابند
دل در حساب ناید جان در میان نگنجد
اندر ضمیر دلها گنجی نهان نهادی
از دل اگر برآید در آسمان نگنجد
عطار وصف عشقت چون در عبارت آرد
زیرا که وصف عشقت اندر بیان یگنجد
***
عطار

۲۴ مرداد ۱۳۸۹

چاووشی

بسان رهنوردانی که در افسانه‌ها گویند،
گرفته کولبار زاد ره بردوش،
فشرده چوبدستی خیزران در مشت،
گهی پرگوی و گه خاموش،
در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می‌پویند، ما هم راه خود را می‌کنیم آغاز.

سه ره پیداست.
نوشته بر سر هریک به‌سنگ اندر،
حدیثی که‌ش نمی‌خوانی بر آن دیگر.
نخستسن: راه نوش و راحت و شادی.
به ننگ آغشته اما رو به شهر و آبادی.
دو دیگر: راه نیمش ننگ، نیمش نام،
اگر سر برکنی غوغا، وگر دم درکشی آرام.
سه دیگر: راه بی‌برگشت، بی‌فرجام.

من اینجا بس دلم تنگ است.
و هر سازی که می‌بینم بدآهنگ است.
بیا ره‌توشه برداریم،
قدم در راه بی‌برگشت بگذاریم؛
ببینیم آسمان «هرکجا» آیا همین رنگ است؟

تو دانی کاین سفر هرگز به‌سوی آسمان‌ها نیست.
سوی بهرام، این جاوید خون‌آشام،
سوی ناهید، این بد بیوه گرگ قحبة بی‌غم،
که می‌زد جام شومش را به جام «حافظ» و «خیام»؛
و می‌رقصند دست‌افشان و پاکوبان بسان دختر کولی،
و اکنون می‌زند با ساغر «مک ‌نیس» یا «نیما»
و فردا نیز خواهد زد به جام هرکه بعد از ما؛
سوی اینها و آن‌ها نیست.
به‌سوی پهن‌دشت بی‌خداوندی‌ست،
که با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پرپر به خاک افتند.

بهل کاین آسمان پاک،
چرا گاه کسانی چون «مسیح» و دیگران باشد:
که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان
پدرشان کیست؟
و یا سود و ثمرشان چیست؟

بیا ره‌توشه برداریم.
قدم در راه بگذاریم.

به‌سوی سرزمین‌هایی که دیدارش،
بسان شعله آتش،
دواند در رگم خون نشیط زنده بیدار.
نه این خونی که دارم؛ یپر و سرد و تیره و بیمار.
چو کرم نیمه‌جانی بی‌سر و بی‌دم
که از دهلیز نقب‌آسای زهراندود رگهایم
کشاند خویشتن را، همچو مستان دست بر دیوار،
به‌سوی قلب من، این غرفه با پرده‌های تار.
و می‌پرسد، صدایش ناله‌ای بی نور:

ـ «کسی اینجاست؟
هلا! من با شمایم، های! ... می‌پرسم کسی اینجاست؟
کسی اینجا پیام آورد؟
نگاهی، یا که لبخندی؟
فشار گرم دست دوست مانندی؟»
و می‌بیند صدایی نیست، نور آشنایی نیست، حتی از نگاه مرده‌ای هم ردپایی نیست.
صدایی نیست الا پت‌پت رنجور شمعی در جوار مرگ.
ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ،
وز آن‌سو می‌رود بیرون، به‌سوی غرفه‌ای دیگر،
به‌امیدی که نوشد از هوای تازه آزاد،
ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است ـ از اعطای درویشی که می‌خواند:
«جهان پیر است و بی‌بنیاد، ازین فرهادکش فریاد ...» (=حافظ)

وز آنجا می‌رود بیرون، به‌سوی جمله ساحل‌ها.
پس از گشتی کسالت‌بار،
بدان سان باز می‌پرسد ـ سر اندر غرفه با پرده‌های تار ـ :
ـ «کسی اینجاست؟»
و می‌بیند همان شمع و همان نجواست.

که می‌گوید بمان اینجا؟
که پرسی همچو آن پیر به دردآلودة مهجور:
خدایا «به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده خود را؟» (=نیما)

بیا ره‌توشه برداریم.
قدم در راه بگذاریم.
کجا؟ هرجا که پیش آید.
بدانجایی که می‌گویند خورشید غروب ما،
زند بر پرده شبگیرشان تصویر.
بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید: زود.
وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد. دیر.

کجا؟ هرجا که پیش آید.
به آنجایی که می‌گویند
چو گل روییده شهری روشن از دریای تر دامان.
و در آن چشمه‌هایی هست،
که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن.
و می‌نوشد از آن مردی که می‌گوید:
«چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی
کز آن گل کاغذین روید؟» (=مک نیس)

به آن جایی که می‌گویند روزی دخری بوده‌ست
که مرگش نیز (چون مرگ «تاراس بولیا»
نه چون مرگ من و تو) مرگ پاک دیگری بوده‌ست.

کجا؟ هرجا که اینجا نیست.
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم.
ز سیلی‌زن، ز سیلی‌خور
وزین تصویر بر دیوار ترسانم.
درین تصویر،
«عمَر» با سوط بی‌رحم «خشایرشا»،
زند دیوانه‌وار، اما نه بر دریا؛
به گرده‌ی من، به رگ‌های فسرده‌ی من،
به زنده‌ی تو، به مرده‌ی من.

بیا تا راه بسپاریم
به‌سوی سبزه‌زارانی که نه کس کشته، ندروده
به‌سوی سرزمین‌هایی که در آن هرچه بینی بکر و دوشیزه‌ست
و نقش رنگ و رویش هم بدین‌سان از ازل بوده‌،
که چونین پاک و پاکیزه‌ست.

به‌سوی آفتاب شاد صحرایی،
که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی.
و ما بر بیکران سبز و مخمل‌گونه دریا،
می‌اندازیم زورق‌های خود را چون کُل بادام.
و مرغان سپید بادبان‌ها را می‌آموزیم،
که باد شرطه را آغوش بگگشایند،
و می‌رانیم گاهی تند، گاه آرام.

بیا ای خسته خاطر دوست! ای مانند من دلکنده و غمگین!
من اینجا بس دلم تنگ است.
بیا ره‌توشه برداریم،
قدم در را بی‌فرجام بگذاریم.
***
مهدی اخوان ثالث

۲۱ مرداد ۱۳۸۹

ویران

رمضان آمد و در سفره زارع نان نیست
در تن دختر او پیرهن و تنبان نیست
جگری نیست که خونین ز غم دهقان نیست
علت آنست که انصاف درین ویران نیست
روز و شب زارع بیچاره به صد رنج و عذاب
بهر یک لقمه نان غرقه میان گل و آب
آخر سال که شد می‌کندش خانه خراب
علت آنست که انصاف درین ویران نیست
زن زارع شده مسغرق گل تا به کمر
کرده در مزرعه هر روز کمک با شوهر
زن ارباب نشسته به سر بالش زر
علت آنست که انصاف درین ویران نیست
پسر نورس ملاک به لهو و لعب است
روز و شب مست و ملنگست و به عیش و طرب است
پسر زارع بدبخت گرفتار تب است
علت آنست که انصاف درین ویران نیست
نوکر خلوت مخصوص به رخ داده جلا
داده ارباب به وی ساعت و زنجیر طلا
زارع و رنجبر افتاده به غرقاب بلا
علت آنست که انصاف درین ویران نیست
آه از آن لحظه که مامور به دهقان برود
مرغ زارع به سر سفره غزلخوان برود
هرچه جوجه است برای مزه بریان برود
علت آنست که انصاف درین ویران نیست
وضع بازار در این شهر ندانی چون است
هر متاعی که دهاتی بخرد مغبون است
ز اهل بازار دل مشتریان پرخونست
علت آنست که انصاف درین ویران نیست
سنگ نانوائی و قصابی و بقال کمست
کمی سنگ به هر یک‌من‌شاه ده درم است
بدتر از سنگ عرب حقه سنگ عجم است
علت آنست که انصاف درین ویران نیست
پیش کفاش روی پای خدا داده دهد
کفشکی دوخته و حاضر و آماده دهد
جای چرم همدان پوست بز ماده دهد
علت آنست که انصاف درین ویران نیست
گر قبایی تو به خیاط دهی معذور است
تنگ و کوتاه شود یا برشش ناجور است
گوئیا از دلشان رحم و مروت دور است
علت آنست که انصاف درین ویران نیست
کاسبانی که ز شرع نبوی آگاهند
همه خوبند و عزیزند و حبیب‌الله اند
علما و فقها با سخنم همراهند
علت آنست که انصاف درین ویران نیست
کسبه بهر معاش فقرا در صددند
کسبه مظهر الطاف خدای احدند
همه محبوب خدایند اگر خوب و بدند
علت آنست که انصاف درین ویران نیست
باز ماه رمضان آمد و دل وسواسی است
مسجد شاه پر از روزه‌خوران لاسی است
کار لاسی همه صورت کشی و عکاسی است
علت آنست که انصاف درین ویران نیست
آه و صد آه که چشم عقلا گریانست
مملکت محتضر افتاده شب بحرانست
این مریضیست به لب آمده از وی جانست
علت آنست که انصاف درین ویران نیست
هم مگر همت مولا مددی فرماید
دری از غیب به روی فقرا بگشاید
راه را بر وکلا و وزرا بگشاید
علت آنست که انصاف درین ویران نیست
***
سید اشرف‌الدین