۱۱ فروردین ۱۳۸۷

سیزده عید

برخیز نگارا که بود سیزده عید//چون مطرب ناهید، باید زد و کوبید
در گوشه هر سبزه و در سایه هر بید//با پرتو امید، باید زد و رقصید
صد شکر که شد دوره عیش همه تجدید، در سیزده عید

امروز بود دشت و بیابان همه جا پر// از لات جلمبر، وز رند عرق خور
این سو همه چاقوکش و آنسو همه قلدر//این گرم تفکر، آن غرق تحیر
صد ملعبه و مسخره هر گوشه توان دید، در سیزده عید

آقای رییس آنکه بود شهره هماره//در علم اشاره، با ساز و نقاره
برداشته یک خانم خوش قد و قوار//از توی اداره، تا بلکه دوباره
از باغ وصالش بتواند دو سه گل چید، در سیزده عید

پولی که فلان رشوه خوربیرگ و بیعار// چون رهزن طرار، بگرفت به اصرار
از بهر فلان کار و فلان کار و فلان کار//از غیره و ازیار، وز مردم بازار
دانی که چه شد؟ خرج فلان فاحشه گردید، در سیزده عید

ارباب رضا آن یل بی باک سبکسر//با مطرب و دلبر، با ساقی و ساغر
خوش معرکه ای چید ولی حیف که آخر//از این ورو اون ور، وز این سرو اون سر
بادی زد و آن معرکه را یکسره بر چید، در سیزده عید

با هم دو سه غداره کش بیسرو بی پا//در گوشه صحرا، کردند جدل ها
بیچاره فلان شخص که از بهر تماشا//بگذشت از آنجا، در موقع دعوا
پامال نزاع دو سه بی عاطفه گردید، در سیزده عید

آن خر متجدد که ندانسته یک از دو//با فرق چه از چو، یا فرق من از تو
بنهاد بسی آرگو و ژارگو و ژیگو//پهلوی سینالگو، اندر بر راگو
تا بزم گه اندر گه خود را بخوشی چید، در سیزده عید

دهقان که بزد شخم، زمین را ز سر حال//تا بر خورد امسال، از شاخه آمال
افسوس که یکباره ز سرپیچی اقبال//بین هو و جنال، شد یکسره پامال
هر بذر که افشاند و هر آن تخم که پاشید، در سیزده عید

امروز بخوبی همه جا گشته مزین//از ساحت گلشن، تا گوشه گلخن
این سیزده البته که نحس است ولیکن//از بهر تو و من، وز بهر فلان زن
آن زن که بیکباره دو تا بچه بزایید، در سیزده عید

هر کسی که تو بینی دل خوش راهبر اوست//گل در نظر اوست، قر در کمر اوست
بشکن زدن و رنگ گرفتن هنر اوست//شوری بسر اوست، یاری ببر او اوست
رقاصه و رقاص بود مرجع تقلید، در سیزده عید
***
ابوالقاسن حالت

۸ فروردین ۱۳۸۷

سبز

با تو دیشب تا کجا رفتم.
تا خدا و آنسوی صحرای خدا رفتم.
من نمی گویم ملائک بال در بالم شنا کردند.
من نمی گویم که باران طلا آمد،
با تو لیک ای عطر سبز سایه پرورده،
ای پری که باد می بردت
از چمنزار حریر پر گل پرده،
تا حریم سایه های سبز
تا بهار سبزه های عطر
تا دیاری که غریبیهاش می آمد بچشم آشنا، رفتم.
پابپای تو که می بردی مرا با خویش،
- همچنان کز خویش و بیخویشی -
در رکاب تو که می رفتی،
هم عنان با نور،
در مجلل هودج سر و سرود و هوش و حیرانی،
سوی اقصا مرزهای دور؛
- تو قصیل اسب بی آرام من، تو چتر طاووس نر مستم
تو گرامیتر تعلق، زمردین زنجیر زهر مهربان من -
پابپای تو
تا تجرد، تا رها رفتم.

غرفه های خاطرم پر چشمک نور و نوازشها
موجساران زیر پایم رامتر پل بود.
شکرها بود و شکایتها،
رازها بود و تامل بود،
با همه سنگینی بودن،
و سبکبالی بخشودن،
تا ترازویی که یکسان بود در آفاق عدل او
عزت و عزل و عزا رفتم.
چند و چونها در دلم مردند.
که بسوی بی چرا رفتم.

شکر پر اشکم نثارت باد.
خانه ات آبد ای ویرانی سبز عزیز من،
ای زبرجد گون نگین خاتمت بازیچه هر باد
تا کجا بردی مرا دیشب،
با تو دیشب تا کجا رفتم.
***
مهدي اخوان ثالث

۷ فروردین ۱۳۸۷

دختر و بهار

دختر کنار پنجره تنها نشست و گفت
ای دختر بهار حسد می برم به تو
عطر گل و ترانه و سرمستی ترا
با هر چه طالبی به خدا می خرم ز تو

بر شاخ نوجوان درختی شکوفه ای
با ناز می گشود دو چشمان بسته را
می شست کاکلی به لب آب نقره فام
آن بالهای نازک زیبای خسته را

خورشید خنده کرد ز امواج خنده اش
بر چهر روز روشنی دلکش دوید
موجی سبک خزید و نسیمی به گوش او
رازی سرود و موج بنرمی از او رمید

خندید باغبان که سرانجام شد بهار
دیگر شکوفه کرده درختی که کاشتم
دختر شنید و گفت چه حاصل از این بهار
ای بس بهارها که بهاری نداشتم

خورشید تشنه کام در آن سوی آسمان
گویی میان مجمری از خون نشسته بود
می رفت روز و خیره در اندیشه ای غریب
دختر کنار پنجره محزون نشسته بود
***
فروغ فرخزاد

۵ فروردین ۱۳۸۷

بهار

فصل سرما رفت و عیدی آمد و خرم بهاری
وه چه نوروزی، چه خوش عهدی، چه نیکو روزگاری
تا بدبن شکرانه صحرا کرد آهنگ چراغان
پرتو افکن شد چراغ لاله ای در هر کناری
ابر گوهر بار تا زد خیمه بر طرف گلستان
هر گلی در گوش کرد از در و گوهر گوشواری
زلف سنبل بین که چون رنجور غم دارد شکنجی
چشم نرگس بین که چون مخمور می دارد خماری
در چمن دیگر نبینی، رعد را جز ناله رسمی
برق را جز خنده راهی، ابر را جز گریه کاری
همچو شیر حق بمیدان، رعد، غرانست و باشد
ابر او را ذوالجناحی، برق او را ذوالفقاری
بار سنگین بود دوش کوه را برف زمستان
دست مهر آفتاب برداشت از دوش او باری
بینی از عطر هوا و لطف باد و فیض باران
بوستان را آبروئی، گلستان را اعتباری
باغ را برگ و نوائی، راغ را لطف و صفائی
کوه را فر و شکوهی، دشت را نقش و نگاری
قطعه ابر سیاه و قطره باران تو گوئی
آن چو خنک را هوا راست این چو در شاهواری
وین عجب ابشد که پی در پی بروی خاک ریزد
بلبل غمدیده باز از وصل روی شاهد گل
بهره مند آمد، پس از هجری و بعد از انتظاری
وین عجب نبود که باشد، هر فراقی را وصالی
هر ملالی را نشاطی، هر خزانی را بهاری
وه چه خوش باد درین عید از سر شادی نشستن
پای بیدی، گلبنی، سروی، سپیداری، چناری
از غم و محنت بریدن، وز پی شادی، گزیدن
سبزه زاری، جویباری، کوهساری، آبشاری
بهر عیش آماده کردن، بوستانی، دوستانی
گلستانی، دلستانی، لاله زاری، گلعذاری
مطربی، صوتی، صدائی، نغمه ای، شوری، نوائی
تنبکی، تاری، ویالونی، نیی، چنگی، ستاری
ساقی شوخی، بت شنگی، نگار نازنینی
باده نابی، می لعلی، شراب خوشگواری
ماهروی میگساری، میگسار ماهرویی
باده خوار کهنه رندی، کهنه رند باده خواری
عشقبازی، دلنوازی، چاره جوئی، چاره سازی
تشنه کامی، چشمه ساری، وامخواهی، وامداری
عشرتی، وجدی، سروری، طیبتی، هزلی، مزاحی
خنده ای، غنجی، دلالی، غمزه ای، بوسی، کناری
گاه باشد رهزن دل، گاه گردد آفت جان
عشوه های دلربائی، غمزه های جانشکاری
تابش روی چو ماهی، گردش چشم سیاهی
رنگ لعل آبداری، چین زلف تابداری
سرو قد ماهروئی، ماهروی نرم خوئی
نرم خوی تندگوئی، تندگوی سازگاری
لعبتی، شوخی، ظریفی، ساده ای، صافی، لطیفی
نوگلی، ماهی، حریفی، دلبری، یاری، نگاری
خوان عشرت را غذائی، ساز شادی را نوائی
مرغ دل را پر و بالی، شاخ جان را برگ و باری
مجلس از نا اهل خالی، آنچنان کانجا نبینی
بد سلوکی، بوالفضولی، کج نهادی، کجمداری
خد نمائی، خودستائی، خود پرستی، خود پسندی
تلخ گوئی، تند گوئی، ترشروئی، نابکاری
در میان آداب و آئینی نباشد تا نباشد
خوب و زشتی ، حسن و قبحی، نام و ننگی، فخر و عاری
نکته گیری برنخیزد زانمیان تا برنخیزد
های و هوئی گفتگویی، قیل و قالی گیر و داری
جای امنی کاندر آنجا خسته و خونین ندارد
دوش جان را رنج باری، پای دل را زخم خاری
هر طرف بنشسته بینی، می پرستی، باده نوشی
کامیابی، کامجوئی، کامرانی، کامکاری
اهل رازی، چاره سازی، بی نیازی، پاکبازی
نکته سنجی، نکته دانی، هوشمندی، هوشیاری
گفتگو با دلبر شوخی که از شوخی ندارد
امتناعی، اجتنابی، احترازی، انزجاری
همزبان مهربان پاک وجدانی که دارد
احترامی، احتشامی، اعتباری، اقتداری
صورتی، حسنی، جمالی، دانشی، علمی، کمالی
عزتی، حاهی، جلالی، شوکتی، وقری، وقاری
همدمی خندان که او را از غم دوران نباشد
انقلابی، التهابی، اضطرابی، اضطراری
حسرتی، و زری، و بالی، محنتی، دردی، ملالی
ماتمی، داغی، عذائی، غصه ای، رنجی، نقاری
بر سر آلام تیغی، در بر از اندوه تیری
در تن از تشویش تابی، بر دل از ادبار باری
در میان دوستان صد بار اگر جویی نیابی
بیکسی، زاری، ذلیلی، بیدلی، زردی، نراری
تلخ کامی، تیره بختی، خسته جانی، ناتوانی
تیره روز تنگدستی، تنگدست تیره روزی
داغدار دردمندی، دردمند داغداری
از محبت دم زدن با همدمی کو را نباشد
جز وفاداری مرامی، جز نکوکاری شعاری
جز چنین عیش و چنین حالی نماند بهر حالت
از بهار دلکش دور جوانی یادگاری
***
ابوالقاسم حالت

۴ فروردین ۱۳۸۷

بوی زلف یار بیار

ایا نسیم سحر بوی زلف یار بیار//قرار دل ز سر زلف بی‌قرار بیار
سلامی از من مسکین بدان صنوبر بر//پیامی از آن مهروی گلعذار بیار
حکایت از لب فرهاد ناتوان برسان//سلامی از من مسکین غمگسار بیار
نهان بگوی به آن دوستدار یکدل من//جواب بشنو و آنگه به آشکار بیار
دوای جان من و مرهم روان بویی//از آن دو زلف زره‌وار مشکبار بیار
بهار دیده‌ی من نیست جز که عکس رخش//تلطفی بکن و عکس آن بهار بیار
ز بهر روشنی چشم کز رخش دورست//غبار ازان طرف و گرد از آن دیار بیار
ز من درود فراوان ببر به دلبر من//به لطف مژده‌ای از وصل آن نگار بیار
من آن حدیث که گفتم نگاه دار و ببر//هر آن جواب که گوید به یاد دار و بیار
در انتظار تو سعدی همیشه می‌گوید//که ای نسیم سحر بوی زلف یار بیار
***
سعدي

۱ فروردین ۱۳۸۷

پیام پرستو

بیا بار دگر گل به بار می آید
بیار باده که بوی بهار می آید

هزار غم تو دارم به دل، بیا ای گل
که گل شکفته و بانگ هزار می آید

طرب میانه خوش نیست با منش چه کنم
خوشا غم تو که با ما کنار می آید

نه من ز داغ تو ای گل به خون نشستم و بس
که لاله هم به چمن داغدار می آید

دل چو غنچه من نشکفد به بوی بهار
بهار من بود آن گه که یار می آید

نسیم زلف تو تا نگذرد به گلشن دل
کجا نهال امیدم به بار می آید

بدین امید شد اشکم روان ز چشمه چشم
که سرو من به لب جویبار می آید

مگر ز پیک پرستو پیام او پرسم
وگرنه کیست که از آن دیار می آید

دلم به باده و گل وا نمی شود، چه کنم
که بی تو باده و گل ناگوار می آید

بهار سایه تویی ای بنفشه مو باز آی
که گل به دیده من ب تو خار می آید
***
سايه

۲۹ اسفند ۱۳۸۶

شب عید

ماه من چهره برافروز که آمد شب عید // عید بر چهره چون ماه تو میباید دید
اسعدالله لک العید بشکرانه بیا // که مرا دیدن رخسار تو عیدیست سعید
من بجز عشق و امیدت چه سعادت طلبم // که سعادت بجهان نیست بجز عشق و امید
سال تجدید شد ای ماه ما نیز کنیم // با تو آن عهد مودت که کهن شد تجدید
نوبت سال کهن با غم دیرینه گذشت // سال نو با طرب و غلغله شوق رسید
مشتری بر سر شیرینی قناد امشب // چو شد آنگونه که بر خانه خمار نبیند
غیر من کز لب میگون تو میجویم کام // هر کسی نقل و نبیدی بشب عید خرید
لیک بی نقل و نبیدت نگذارم هرگز // خاصه امشب که شب نوش و نشاط است و نشید
تار بردار که از غلغله شوق و شباب // خواهم از چرخ فرود آوری امشب ناهید
ساز چندان منه از چنگ که ذرات هوا // بر سر روزنه رقصند که خورشید دمید
تا درخشیدن خورشید بریز ای ساقی // آب چون آتش زرتشت بجام جمشید
وقت آنست که با هم ره صحرا گیریم // کز دم باد سحر بوی بهارآمد و عید
سبزه آیات هدی ابر ورق گشت نبشت// داد با مرغ سحر درس مقام توحید
سرونازا لب جو با تو نشستن دارد // بامدادان که برآشفت صبا طره بید
گل درآمد دگر از پرده چو نسوان وطن // باد نوروز چو کرمان شد این پرده درید
روز آزادی نسوان بشب عید امسال// شهریارا دهد از صبح امید تو نوید
***
شهريار