۵ مرداد ۱۳۸۹

شکر ایزد را

شکر ایزد را که دیدم روی تو
یافتم ناگه رهی من سوی تو
چشم گریانم ز گریه کند بود
یافت نور از نرگس جادوی تو
بس بگفتم کو وصال و کو نجاح
برد این کو کو مرا در کوی تو
از لب اقبال و دولت بوسه یافت
این لبان خشک مدحت گوی تو
تیر غم را اسپری مانع نبود
جز ره هایی که دارد موی تو
آسمان جاهی که او شد فرش تو
شیرمردی کو شود آهوی تو
شاد بختی که غم تو قوت اوست
پهلوانی کو فتد پهلوی تو
جست و جویی در دلم انداختی
تا ز جست و جو روم در جوی تو
خاک را هایی و هویی کی بدی
گر نبودی جذب های و هوی تو
آب دریا تا به کعب آید ورا
کو بیاید بوسه بر زانوی تو
بس که تا هرکس رود بر طبع خویش
جمله خلقان را نباشد خوی تو
***
حضرت مولانا

۲۵ تیر ۱۳۸۹

حکایت درخت بریده

درختی سبز را ببرید مردی
بر او بگذشت ناگه، اهل دردی
چنین گفت او که «این شاخ برومند
که ببریدند از او این لحظه پیوند
از آن تر است و تازه بر سر راه
که این دم زین بریدن نیست آگاه
هنوزش نیست آگاهی ز آزار
شود یک هفته دیگر خبردار»
ز حال خود خبر نه این زمانت
ولی چون بر لب آید مرغ جانت
به دام از دانه بینی مرغ جان را
که این دانه دهد مرغ جنان را
چو آدم مرغ جان را داد دانه
نیفتاد از بهشت جاودانه
ولی آدم اگر گندم نخوردی
همی مردم بجز مردم نخوردی
ز تو گر مرغ و حیوان می‌گریزند
چوزیشان می‌خوری زان می‌گریزند
***
عطار - الهی نامه

۲۱ تیر ۱۳۸۹

فریاد نیست

هیچکس چون من درین خرمان سرا ناشاد نیست
عمر در دام و قفس ضایع شد و صیاد نیست
کیست تا فهمد زبان بینوائیهای من
از لب زخمم همین خون میچکد فریاد نیست
آسمانی در نظر داریم وارستن کجاست
در خیال این شیشه تا باشد پری آزاد نیست
با نفس گردد مقابل کاش شمع اعتبار
در زمین پست می سوزیم کانجا باد نیست
موج و کف مشکل که گردد محرم قعر محیط
عالمی بیتاب تحقیق است و استعداد نیست
زشتی ما را بطبع روشن افتاد است کار
هر کجا آئینه پردازیست رنگی شاد نیست
طفل بازی گوش نسیانگاه سعی و غفلتیم
هرچه خواندیم از دبیرستان عبرت یاد نیست
هرچه باشد ناگزیر وهم باید بودنت
خاک شو خون خور طبیعت قابل ارشاد نیست
سجده پابرجاست از تعمیر عجز آگاه باش
غیر نقش پا شدن خشتی در این بنیاد نیست
پیکر خاکی بذوق نیستی جان میکند
تا نگردد سوده سنگ سرمه بی فریاد نیست
دعوت آفات کن گر جمع خواهی خاطرت
سیل تا مهمان نگردد خانه ات آباد نیست
خفت تغییر بر تمکین ما نتوان گماشت
انفعال بال و پر در بیضه فولاد نیست
عشق گاهی قدردان درد پیدا میکند
بیستون گر تا ابد نالد دگر فرهاد نیست
بی نشان رنگیم و تصویر خیالی بسته ایم
حیرت آئینه نقش خامه بهزاد نیست
حرف جرات خجلت تسلیم کیشان وفاست
هرچه باداباد اینجا باداباد نیست
ضعف پهلو بر کمر می باید از هستی گذشت
شمع اگر تا پای خود دارد سفر بیزاد نیست
انتخاب فطرت دیوان بیدل کرده ایم
معنیش را غیر صفر پوچ دگر صاد نیست
***
بیدل دهلوی

۱۹ تیر ۱۳۸۹

عشق سلیمانی

در عشق سلیمانی من همدم مرغانم
هم عشق پری دارم هم مرد پری‌خوانم
هرکس که پری‌خوتر در شیشه کنم زودتر
بـرخوانـم افـسونش حــراقه بجـنبانـم
زین واقعه مدهوشم باهوشم و بی‌هوشم
هم ناطق و خاموشم هم لوح خموشانم
فریاد که آن مریم رنگی دگر است این‌دم
فریاد کز این حالت فریاد نمی‌دانم
زان رنگ چی بی‌رنگم زان طره چو آونگم
زان شمع چو پروانه یارب چه پریشانم
گفتم که مها جانی امروز دگرسانی
گفتا که بر او منگر از دیده انسانم
ای خواجه اگر مردی تشویش چه‌آوردی
کز آتش حرص تو پردود شود جانم
یا عاشق شیدا شو یا از بر ما واشو
در پرده میا با خود تا پرده نگردانم
هم‌خونم و هم‌شیرم هم‌طفلم و هم‌پیرم
هم چاکر و هم میرم هم اینم و هم آنم
هم شمس شکر ریزم هم خطه تبریزم
هم ساقی و هم مستم هم شهره و پنهانم
***
مولانا

۱۱ تیر ۱۳۸۹

ای سر زلف تو...

ای سر زلف تو عقرب‌کده و مارستان
وز دهن‌دره میان دو لبت غارستان
بس بهر حلقه ای از آن دل بیمار آویخت
گشت سرتاسر گیسوی تو بیمارستان
عشوه در گردن و قر در کمر ناز بچشم
خوش سراپای وجودت شده اطوارستان
بس‌که این شهر بت‌شوخ و شکر‌لب دارد
دلبر آباد توان خواندش و دلدارستان
یار یوسف رخ ما را بکلافی نخرند
گر شود جمله آفاق خریدارستان
با چه جرات بدرآرم سری از خانه، که هست
سر کوی من بیچاره طلبکارستان
دوش رفتم بخرابات ز شیرک خانه
از لش آباد شدم وارد بیمارستان
***
ابوالقاسم حالت