۱ اردیبهشت ۱۳۸۹

ملک الشعرا بهار

اول اردیبهشت ساروز مرگ محمدتقی بهارو همچنین روز بزرگداشت شیخ اجل سعدی علیه رحمه

سهراب سپهری


اول اردیبهشت (1359) سالروز مرگ سهراب سپهری

۲۵ فروردین ۱۳۸۹

تمهید

پیر رومی مرشد روشن ضمیر
کاروان عشق ومستی را امیر
منزلش برتر ز ماه و آفتاب
خیمه را از کهکشان سازد طناب
نور قرآن درمیان سینه اش
جام جم شرمنده از آیینه اش
از نی آن نی نواز پاک زاد
باز شوری در نهاد من فتاد
گفت جانها محرم اسرار شد
خاور از خواب گران بیدار شد
جذبه های تازه او را داده اند
بندهای کهنه را بگشاده اند
جز تو ای دانای اسرار فرنگ
کس نکو ننشست در نار فرنگ
باش مانند خلیل الله مست
هر کهن بتخانه را باید شکست
امتان را زندگی جذب درون
کم نظر این جذب را گوید جنون
هیچ قومی زیر چرخ لاجورد
بی جنون ذوفنون کاری نکرد
مومن از عزم و توکل قاهر است
گر ندارد این دو جوهر کافر است
خیر را او باز میداند ز شر
از نگاهش عالمی زیر و زبر
کوهسار از ضربت او ریز ریز
در گریبانش هزاران رستخیز
تا می از میخانه ی من خورده یی
کهنگی را از تماشا برده یی
در چمن زی مثل بو مستور و فاش
در میان رنگ پاک از رنگ باش
عصر تو از رمز جان آگاه نیست
دین او جز حب غیر الله نیست
فلسفی این رمز کم فهمیده است
فکر او بر آب و گل پیچیده است
دیده از قندیل دل روشن نکرد
پس ندید الا کبود و سرخ و زرد
ای‌خوش آن‌مردی‌که دل با‌کس نداد
بنـد غیـر الله را از پـا گـشـاد
سر شیری را نفهمد گاو و میش
جز به شیران کم بگو اسرار خویش
با حریف سفله نتوان خورد می
گرچه باشد پادشاه روم و ری
یوسف ما را اگر گرگی برد
به که مردی ناکسی او را خرد
اهل دنیا بی تخیل بی قیاس
بوریا بافان اطلس ناشناس
اعجمی‌مردی چه خوش‌شعری سرود
سوزد از تاثیر او جان در وجود
«ناله ی عاشق بگوش مردم دنیا
بانگ مسلمانی و دیار فرنگ است»
معنی دین و سیاست باز گوی
اهل حق را زین دو حکمت باز گوی
غم خور و نان غم افزایان مخور
زان که عاقل غم خورد کودک شکر
خرقه خود بار است بر دوش فقیر
چون صبا جز بوی گل سامان مگیر
قلزمی؟ با دشت و در پیهم ستیز
شبنمی؟ خود را بگلبرگی بریز
سر حق بر مرد حق پوشیده نیست
روح مومن هیچ می‌دانی که چیست
قطره ی شبنم که از ذوق نمود
عقده ی خود را بدست خود گشود
از خودی اندر ضمیر خود نشست
رخت خویش از خلوت افلاک بست
رخ سوی دریای بی پایان نکرد
خویشتن را در صدف پنهان نکرد
اندر آغوش سحر یک دم تپید
تا بکام غنچه ی نورس چکید
***
اقبال لاهوری

سنگ خارا

جای آن دارد که چندی هم ره صحرا بگیرم
سنگ خارا را گواه این دل شیدا بگیرم
مو به مو دارم سخن‏ها نکته ها از انجمن‏ها
بشنو ای سنگ بیابان، بشنوید ای باد و باران
با شما همرازم اکنون، با شما دمسازم اکنون

شمع خود سوزی چو من در میان انجمن
گاهی اگر آهی کشد دل‏ها بسوزد
یک چنین آتش به جان مصلحت باشد
همان با عشق خود تنها شود تنها بسوزد

من یکی مجنون دیگر در پی لیلای خویشم
عاشق این شور و حال عشق بی پروای خویشم
تا به سویش ره سپارم سر ز مستی بر ندارم
من پریشان حال و دل خوش با همین دنیای خویشم

جای آن دارد که چندی هم ره صحرا بگیرم
سنگ خارا را گواه این دل شیدا بگیرم
مو به مو دارم سخن‏ها نکته ها از انجمن‏ها
بشنو ای سنگ بیابان، بشنوید ای باد و باران
با شما همرازم اکنون، با شما دمسازم اکنون
***
معینی کرمانشاهی

آتش عشق

آتش عشق تو دید صبرم و سیماب شد
هستی من آب گشت، آب مرا آب شد
از تف عشق تو دل در کف سودا فتاد
سوخته چون سیم گشت، کشته چو سیماب شد
سوخت مرا عشق تو جان به حق النار برد
کوره عجب گرم بود سوخته پرتاب شد
دوش گرفتم به گاز نیمه دینار تو
چشم تو با زلف گفت، زلف تو در تاب شد
شب همه مهتاب و من کردم سربازیی
بس که سر شبروان، در شب مهتاب شد
هم به پناه رخت نقب زدم بر لبت
باک نکردم که صبح آفت نقاب شد
این چه حدیث است باز من که و عشق تو چه
خاصه وفا در جهان گوهر نایاب شد
چیست به دیوان عشق حاصل کارم جز آنک
عمر سبک پای گشت، بخت گران خواب شد
هستی خاقانی است غارت عشق ای دریغ
هرچه شبان پرورید روزی قصاب شد
***
خاقانی

ایدوست

ما را ز غم عشق تو ایدوست بس آخر
آن شادی وصل تو کجا رفت پس آخر
وصل تو ز من رفت و پس وی نگرانم
گر باز نگردد نکند روی پس آخر
داریم هوا و هوس وصل تو در سر
جاوید نمانند هوا و هوس آخر
هم با من بیچاره به یک حجره درآیی
گردد دل تو نرم بگفتار کس آخر
یکروز نیاید که یکی یار موافق
با تو نفسی صاق زند بی مگس آخر
وز صحبت ناجنس خسان دست بداری
تا چند بود صحبت ناجنس و خس آخر
گر عمر من از دهر بجز یکنفسی نیست
با تو بهمان یکنفسم هر نفس آخر
هرگز بر من بی دگری راه ندانی
ره رفت نداند بر مویی جرس آخر
ای زلفک تو دزد و دل من عسس او
آندزد بدست آرد یکشب عسس آخر
فریاد رسم کویی یکروز بجانت
چون کار بجان آمد فریادرس آخر
***
سوزنی سمرقندی

چمن سرسبز..

چمن سرسبز شد ساقی، گل و نرگس بباغ آمد
بده جامی، که دیگر باغ را چشم و گوش آمد
چو بلبل با فغان، چون لاله در خون دلم، آری
از این گلشن نصیب عشقبازان درد و داغ آمد
تو کاندر پای دل خاری نداری، گشت بستان رو
من و کویش، که نتوان با دل غمگین بباغ آمد
دلم آشفته تر گشت از خط نو خیز او، گویی
دگر دیوانه را بوی بهار اندر دماغ آمد
بعشق نیکوان آسوده نتوان زیستن، شاهی
مباش ایمن، که چشم بد بر ایام فراغ آمد
***
امیرشاهی سبزواری

چکامه

از عدل خویش قائمه ای ساخت ذوالجلال
قائم اساس عدل بر آن نامش اعتدال
چون کرسی وجود بر آن پایه قائمست
شد ایمن از زوال و فنا ملک لایزال
روح ستوده راست بر این پایه اتکا
عقل خجسته راست بر این پایه اتکال
بنواخت نفس ملهمه در این ستون سرود
گسترد مطوئنه بر این طاق پر و بال
شد اعتدال طایر لوامه را جناح
هست اعتدال توسن اماره را عقال
«الشیئی ان تجاوز عن حده» سرود
والا حکیم بخرد دانای بیهمال
یعنی ز اعتدال چو کاری برون فتد
وارون کند اساس و گراید باخلال
گیتی ز اعتدال منظم کند اساس
هستی ز اعتدال فراهم کند کمال
از اعتدال روح دمد ساغر شمول
وز اعتدال روح دهد نفخه شمال
در عالم طبیعت اگر اعتدال نیست
اضداد را بهم نبود فعل و انفعال
ور اعتدال قابله ممکنات نی
طفل وجود را نه رضاع است و نه فصال
«ذومره» شد رسول ازیرا که می نرست
سروی بباغ حسن چو قدش باعتدال
تا اعتدال کم نشود مصطفی(ص) شدی
گاهی انیس عایشه گه مونس بلال
قد الف اگر نشدی معتدل دگر
کی ساختی ز شکل الف باء و جیم و دال
گر جذب آفتاب و زمین معتدل نبود
پیدا نمی شد هیچ شب و روز و ماه و سال
ور معتدل نبود هواگاه فروردین
در باغ گل نرستی و در بوستان نهال
تعدیل وزن و گردش خاک از جبال شد
تا بر به یک و تیره کند سیر و انتقال
خورشید چو ز خط معدل برون رود
وصفش باصطلاح دلوک است یا زوال
عشق ار باعتدال نه یکسوی آن هوس
سوی دگر جنونشد و زشتست هر دو حال
عقل ار باعتدال نه حمق است و جربزه
از حمق وزر زاید و از جربزه زوال
نور ار باعتدال نتابد شود دو چشم
از تنگی و فراخی محتاج اکتحال
«داء الملوک والفقرا» وصف نقرس است
کاین درد مهلک و مرض مزمن عضال
شه را رسد ز راحت و درویش را ز رنج
جز این دو کس نیابد ازین دو گوشمال
اسراف و بخل هر دو قبیحند و اقتصاد
باشد باتفاق پسندیده از رجال
کز اقتصاد مال و شرف باقیند لیک
امساک خصم فخر شد و اسراف خصم مال
جبن است عار و هست تهور نشان جهل
حد وسط شجاعت مرد است در جدال
اضحوکه است الکن و مهذاره مسخره
حد وسط فصاحت مرد است در مقال
بهتر ز عمر چیست در آنهم چو بنگری
شد پیر سالخورده کم از پور خردسال
ای دل باعتدال گرا کاعتدال را
شد مذهبی ستوده و شد مشربی زلال
ما اعتدالیان مه بدریم و دیگران
در اوج خویش گاه محاقند و گه هلال
اندر فلک محرک خیریم چون نجوم
اندر زمین معدل سیریم چون جبال
***
ادیب الممالک فراهانی

۲۱ فروردین ۱۳۸۹

دیدم

عشقم دلیل شد بسوی دوست راه دیدم
از خویشتن بدر شدم آن بارگاه دیدم
علمی و عالمی را کآوازه می شنودم
ناخوانده درس گفتم و نارفته راه دیدم
دنیا بدید طبع چو خر در رمید و گفتا
اینجا کنم درنگ که آب و گیاه دیدم
عالم بساط بازی شطرنج امتحانست
من رخ بدین طرف نکنم زآنکه شاه دیدم
چون روی جانم از طرف خود بکشت او را
زآن پس بهر طرف که بکردم نگاه دیدم
امروز بر سریر سعادت رسید پایم
کز تاج وصل او سر خود را کلاه دیدم
ای خورده نان خشک امل روزه گیر و بنشین
من عید می کنم پس ازین زآنکه ماه دیدم
دیدم گناه غفلت خود را عذاب دوری
اکنون بهشتیم که جزای گناه دیدم
در بوته مجاهده گشتم چو سیم صافی
اکنون زغش خویش برستم که کاه دیدم
خوش خوش دلم بر انفس و آفاق مطلع شد
اکنون رسم بخدمت شه چون سپاه دیدم
چون یوسفم عزیز و مکرم بمصر وصلش
اکنون بتخت ملک رسیدم که چاه دیدم
آن جام وصل و آن رخ زیبا که بود امیدم
بی امتناع خوردم و بی اشتباه دیدم
دولت بصدر سفه الاالهم رسانید
از بس که آستان و در لا اله دیدم
***
سیف فرغانی

۲۰ فروردین ۱۳۸۹

بی خبر

برخیز و بسر وقت اسیران گذری کن
چشمی بگشا، سوی غریبان نظری کن
ای گریه، بیا، در غم هجرش مددی کن
وی ناله، برو، در دل سختش اثری کن
چون آینه هر لحظه بهرکس منما روی
زنهار! که از آه دل مـا حـذری کـن
خون شد جگر خلق، بدلها مزن آتش
اندیشه ز دود دل خونین جگری کن
از بهر گرفتاری مـا زلف میـآرای
مـا بسته دامیم، تو فکر دگری کـن
ای‏خواجه، مشو ساکن بت‏خانه صورت
بیرون رو و در عالم معنی سفری کن
من بی خبرم، گر خبرم نیست، هلالی
از بی‏خبریهای من او را خبری کن
***
هلالی جغتایی

۱۹ فروردین ۱۳۸۹

آزاده

بر خاطر آزاده، غباری ز کسم نیست
سرو چمنم، شکوه‏ای از خاروخسم نیست
از کوی تو، بی ناله و فریاد گذشـتم
چون قافله عمر، نوای جرسم نیست
افـسـرده تـرم از نـفـس بـاد خـزانی
کآن نوگل خندان، نفسی همنفسم نیست
صیاد ز پیش آیـد و گرگ اجـل از پی
آن صید ضعیفم که ره پیش وپسم نیست
بیحاصلی وخواری من بین که دراین باغ
چون خار، به دامان گلی دسترسم نیست
از تـنـگدلی، پـاس دل تـنـگ نـدارم
چندان کشم اندوه، که اندوه کسم نیست
امشب رهی از میکده بیرون ننهم پای
آزرده دردم، دو سه پیمانه بسم نیست
***
رهی معیری

۱۸ فروردین ۱۳۸۹

گرچه....

گرچه سیمای خزان دارد رخ چون زر مرا
در سواد دل بهاری هست چون عنبر مرا
آرزویی هر زمان در دل برآتش می نهم
آتش بی دود، باشد عیب چون مجمر مرا
جوهر آیینه من چون زره زیر فباست
در صفای سینه پوشیده است بس جوهر مرا
نعمتی چون سیر چشمی نیست بر خوان وجود
بی نیاز از بحر دارد آب این گوهر مرا
چهره خورشید پنهان است در زنگار من
می زند صیقل به چشم بسته روشنگر مرا
گرچه چون شبنم درین گلشن غریب افتاده ام
باغبان از دامن گل می کند بستر مرا
بس که دیدم سرد مهری از نسیم نوبهار
باده خون مرده شد چون لاله در ساغر مرا
سنگ خارا را شرار من گریبان پاره کرد
ساده لوح آنکس که می پوشد به خاکستر مرا
می شود از غفلت سرشار من رگ های خواب
سوزن الماس اگر ریزند در بستر مرا
خرده بینی نیست صائب، ورنه چون خال بتان
یک جهان معنی است در هرنقطه‏ای مضمر مرا
***
صائب تبریزی

۱۷ فروردین ۱۳۸۹

به‏جان تو

دگر باره بشوریدم بدان سانم به‏جان تو
که هر بندی که بربندی بدرانم به‏جان تو
من آن دیوانه بندم که دیوان را همی بندم
زبان مرغ می دانم سلیمانم به‏جان تو
نخواهم عمر فانی را تویی عمر عزیز من
نخواهم جان پرغم را تویی جانم به‏جان تو
چو تو پنهان شوی از من همه تاریکی و کفرم
چو تو پیدا شوی بر من مسلمانم به‏جان تو
گر آبی خورم از کوزه خیال تو در او دیدم
وگر یک دم زدم بی تو پشیمانم به‏جان تو
اگر بی تو بر افلاکم چو ابر تیره غمناکم
وگر بی تو به گلزارم به زندانم به‏جان تو
سماع گوش من نامت سماع هوش من جامت
عمارت کن مرا آخر که ویرانم به‏جان تو
درون صومعه و مسجد تویی مقصودم ای مرشد
به هر سو رو بگردانی بگردانم به‏جان تو
سخن با عشق می گویم که او شیر و من آهویم
چه آهویم که شیران را نگهبانم به‏جان تو
ایا منکر درون جان مکن انکارها پنهان
که سر سرنبشتت را فروخوانم به‏جان تو
چه خویشی کرد آن بی‏چون عجب با این دل‏پرخون
که ببریده ست آن خویشی ز خویشانم به‏جان تو
تو عید جان قربانی و پیشت عاشقان قربان
بکش در مطبخ خویشم که قربانم به‏جان تو
ز عشق شمس تبریزی ز بیداری و شبخیزی
مثال ذره گردان پریشانم به‏جان تو
***
حضرت مولانا

۱۶ فروردین ۱۳۸۹

معنی حقیقت

به چین شد پیش پیری مرد هوشیار
که «ما را از حقیقت کن خبردار»
جوابش داد آن پیر طریقت
که «ده جزوست در معنی حقیقت
بگویم با تو گر نیکو نیوشی
یکی کم گفتن است و نُه خموشی»
ز خاموشی است بر دست شهان باز
که بلبل در قفس ماند ز آواز
اگر در تن زدن جانت کند خوی
شود هر ذره ای با تو سخن گوی
چو چشمه تا به کی در جوش باشی
که دریا گردی ار خاموش باشی
درین دریا به گوهر، هرکه ره داشت
به غواصیش باید دم نگه داشت
***
عطار نیشابوری ـ اسرار نامه

۱۵ فروردین ۱۳۸۹

مولای عشق

ای دل ار مولای عشقی یاد سلطانی مکن
در ره آزادگان بسیار ویرانی مکن
همره موسی و هارون باش و در میدان عشق
فرش فرعونی مساز و فعل هامانی مکن
بی جمال خوب لاف یوسف مصری مزن
بی فراق درد و یاد پیر کنعانی مکن
در خراباتی که این گوید که فاسق شو بشو
وندران مجلس که آن گوید مسلمانی مکن
پیش یاجوج هوا سد سکندروار باش
ور جنان جویی غلو اندر جهانبانی مکن
آن اشاراتی که از عشقش خبر یابی مکن
وان عباراتی که از یادش جدا مانی مکن
چون زمار و مرغ و دیو و دد بمانی باک نیست
چون ز نعم العبد وامانی سلیمانی مکن
پارسی نیکو ندانی حک آزادی بجو
پیش استاد لغوی دعوی زبان دانی مکن
چون مسلم زمزم و خانی ترا شد زان سپس
قصه دریا رها کن مدحت خانی مکن
از سنایی حال و کار نیکوان بررس به جد
مرد میدان باش تن درمیده ارزانی مکن
***
سنایی

ره عشق

در ره عشق چه میری چه اسیری
در مذهب عشق چه جوانی چه پیری
آنجا که گذر کرد بناگه سپه عشق
رخها همه زردست و جگرها همه قیری
آزاد کن از تیرگی خویش و غم عشق
تا بنده خال تو بود خال اثیری
عالم همه بی رنج حقیری ز غم عشق
ای بی خبر از رنج حقیری چه حقیری
میری چه کند مرد که روزی به همه عمر
سودای بتی به که همه عمر امیری
آن سینه که بردی بدل دل غم عشقت
بی غم بود از نعمت گوینده و قیری
این نیمه که عشقست ازانسو همه شادیست
اینجا که تویی تست همه رنج زحیری
سودای زبان گرچه نشاطیست به ظاهر
خود سود دگر دارد سودای ضمیری
راه وصفت عشق ز اغیار یگانه‏ست
نیکو نبود در ره او جفت پذیری
خواهی که شوی محرم غین غم معشوق
بی فای فقیهی شو و بی قاف فقیری
تا در چمن صورت خویشی به تماشا
یک میوه زشاخ چمن دوست نگیری
از پوست برون آی همه دوست شو ایرا
کانگه که همه دوست شوی هیچ نمیری
***
سنایی

هجران عشق

تا جهان باشد نخواهم در جهان هجران عشق
عاشقم بر عشق و هرگز نشکنم پیمان عشق
تا حدیث عاشقی و عشق باشد در جهان
نام من بادا نوشته بر سر دیوان عشق
خط قلاشی چو عشق نیکوان بر من کشند
شرط باشد برنهم سر بر خط فرمان عشق
در میان عشق حالی دارم اردانی چنانک
جان برافشانم همی از خرمی بر جان عشق
در خم چوگان زلف دلبران انداخت دل
هر که با خوبان سواری کرد در میدان عشق
من درین میدان سواری کرده‏ام تا لاجرم
کرده‏ام دل همچو گوی اندرخم چوگان عشق
در جهان برهان خوبی شد بت دلدار من
تا شد او برهان خوبی من شدم برهان عشق
***
سنایی