۱۱ بهمن ۱۳۸۸

هفتاد و دو ملت

همگی ملتها هفتاد و سه اند یکی سنت – جماعت و هفتاد و دو سرای آن در اصل شش گروه اند :
***
1– رافضه : علویه – ابدیه – شیعیه – اسحاقیه – زیدیه – عباسیه – امامیه – ناوسیه – تناسخیه – لاغنیه – راجعیه – مرتضیه .
***
2– خارجیه : ازرقیه – ریاضیه – ثعلبیه – جازمیه – خلفیه – کوزیه – کنزیه – معتزله – میمونیه – محکمیه – سراجیه – افنسیه .
***
3 – جبریه : مضطربه – افعالیه – معیه – تارکیه – بحثیه – متمنیه – کسلانیه – حبیبیه – خوفیه – فکریه – حسبیه – حجتیه .
***
4 – قدریه : احدیه – ثنویه – کیانیه – شیطانیه – شریکیه – وهمیه – رویدیه – ناکسیه – متبریه – قاسطیه – نظامیه – متولفه .
***
5– جهمیه : معطلیه – مترابصیه – متراقبیه – واردیه – حرقیه – مخلوقیه – عبریه – فانیه – زنادقیه – لفظیه – قبریه – واقفیه .
***
6 – مرجیه : تارکیه – شائیه – راجیه – شاکیه – نهمیه – عملیه – منقوصیه – مستثنیه – اثریه – مدعیه – مشبهه – حشویه .
***
( و ابوالقاسم رازی هفت فرقه دیگر از ایشان بر آورده : کرامیه – هریه – مالیه – باطنیه – ابحیه – براهمه – اشعریه )
***
از لغت نامه دهخدا

۷ بهمن ۱۳۸۸

شراب مرگ

بدان سرم که شکایت روزگار کنم
گرفته اشک ره دیده ام، چه کار کنم؟
بدین مشقت الا، زندگی نمی ارزد
که من ز مرگ، همه عمر را فرار کنم
بجامی از می چرخ است مستی ای ساقی
گرم که مست کنی، هستیم نثار کنم
شراب مرگ خورم بر سلامتی وطن
بجاست گر که بدین مستی افتخار کنم
چنان در آرزوی درک نیستی هستم
که گر اجل بکند همت، انتحار کنم
ز پیش آنکه، اجل هستیم فدا سازد
چرا نه هستی خود را، فدای یار کنم
ز بس که صدمه هشیاری، از جهان دیدم
بدان شدم که دگر، مستی اختیار کنم
جنون که بر همه ننگ است، من بمحضر دوست
قسم بعشق، بدین ننگ افتخار کنم
من این جنون چکنم؟ یافتم ز پرتو عقل
چو فرط عقل جنون است من چکار کنم؟
بگو بشیخ مکن عیبم این جنون عقل است
ترا نداده خدا عقل من چکار کنم؟!
میرزاده عشقی

۲۹ دی ۱۳۸۸

حلاج

چون شد آن حلاج بر دار آن زمان
جز اناالحق می نرفتش بر زفان
چون زفان او همی نشناختند
چار دست و پای او انداختند
زردشد چون خون بریخت از وی بسی
سرخ کـی مـانـد دریـن حالـت کـسی
زود درمالید آن خورشید راه
دست بریده به روی همچو ماه
گفت: «چون گلگونه مرد است خون
روی خود گلگونه تر کردم کنون
تا نباشم زرد در چشم کسی
سرخ رویی باشدم اینجا بسی
هر که را من زرد آیم در نظر
ظن برد اینجا بترسیدم مگر
چون مرا از ترس یک سرموی نیست
جز چنین گلگونه اینجا روی نیست»
مرد خونی چون نهد سر سوی دار
شیرمردیش آن زمان آید بکار
چون جهانم حلقه میمی بود
کی چنین جایی مرا بیمی بود
هرکه را با اژدهای هفت سر
در تموز افتاد دایم خفت و خور
زین چنین بازیش بسیار اوفتد
کمترین چیزیش سر دار اوفتد
عطار

۲۷ دی ۱۳۸۸

دشت

در نوازش هاي باد،
در گل لبخند دهقانان شاد،
درسرود نرم رود،
خون گرم زندگي جوشيده بود.

نوشخند مهر آب،
آبشار آفتاب،
در صفاي دشت من كوشيده بود.

شبنم آن دشت، ازپاكيزگي،
گوييا خورشيد را نوشيده بود!

روزگاران گشت و .... گشت:

داغ بر دل دارم از اين سرگذشت،
داغ بر دل دارم از مردان دشت.

ياد باد آن خوش نوا آواز دهقانان شاد
ياد باد آن دلنشين آهنگ رود
ياد باد آن مهرباني هاي باد
”ياد باد آن روزگاران ياد باد“

دشت با اندوه تلخ خويش تنها مانده است

زان همه سرسبزي و شور و نشاط
سنگلاخي سرد بر جا مانده است!

آسمان از ابر غم پوشيده است،
چشمه سار لاله ها خوشيده است،

جاي گندم هاي سبز،
جاي دهقانان شاد،
خارهاي جانگزا رویيده است!

بانگ بر مي دارم از دل:
-”خون چكيد از شاخ گل، باغ و بهاران را چه شد؟
دوستي كي آخر آمد، دوستداران را چه شد؟‌“

سرد و سنگين، كوه مي گويد جواب:
-خاك، خون نوشيده است!
***
فریدون مشیری

۲۳ دی ۱۳۸۸

ذره تا...

ذره تا خورشید امکان جمله حیرت زاده اند
جز به دیدار تو چشم هیچکس نگشاده اند
خلق آنسوی فلک پر می زند اما هنوز
چون نفس از خلوت دل پا برون ننهاده اند
یک دل اینجا فارغ از تشویش نتوان یافتن
این منازل یکسر از آشفتگیها جاده اند
پرسش احوال ما وقف خرام ناز تست
عاجزان چون سایه هر جا پا نهی افتاده اند
بی سیاهی نیست بیدل صورت ایجاد خط
یکقلم معنی طرازان تیره بختی زاده اند
بیدل دهلوی

۲۱ دی ۱۳۸۸

حکایت مارگیر و مار فسرده



یک حکایت بشنو از تاریخ گوی / تا بری زین راز سرپوشیده بوی
مارگیری رفت سوی کوهسار / تا بگیرد او به افسونهاش مار
گر گران و گر شتابنده بود / آنک جویندست یابنده بود
در طلب زن دایما تو هر دو دست / که طلب در راه نیکو رهبرست
ننگ و لوک و خفته شکل و بی ادب / سوی او می غیژ و او را می طلب
گه بگفت و گه بخاموشی و گه / بوی کردن گیر هر سو بوی شه
گفت آن یعقوب با اولاد خویش / جستن یوسف کنید از حد بیش
هر حس خود را درین جستن بجد / هر طرف رانید شکل و مستعد
گفت از روح خدا لاتیاسوا / همچو گم کرده پسر رو سو بسو
از ره حس دهان پرسان شوید / گوش را بر چار راه آن نهید
هرکجا بوی خوشی آید بو برید / سوی آن سر کاشنای آن سرید
هرکجا لطفی ببینی از کسی / سوی اصل لطف ره یابی عسی
این همه خوشها ز دریاییست ژرف / جزو را بگذار و بر کل دار طرف
جنگهای خلق بهر خوبیست / برگ بی برگی نشان طوبیست
خشمهای خلق بهر آشتیست / دام راحت دایما بی راحتیست
هر زدن بهر نوازش را بود / هر گله از شکر آگه می کند
بوی بر از جزو تا کل ای کریم / بوی بر از ضد تا ضد ای حکیم
جنگها می آشتی آرد درست / مارگیر از بهر یاری مار جست
بهر یاری مار جوید آدمی / غم خورد بهر حریف بی غمی
او همی جستی یکی مار شگرف / گرد کوهستان و در ایام برف
اژدهایی مرده دید آنجا عظیم / که دلش از شکل او شد پر زبیم
مارگیر اندر زمستان شدید / مار می جست اژدهایی مرده دید
مارگیر از بهر حیرانی خلق / مار گیرد اینت نادانی خلق
آدمی کوهیست چون مفتون شود / کوه اندر مار حیران چون شود
خویشتن نشخاخت مسکین آدمی / از فزونی آمد و شد در کمی
خویشتن را آدمی ارزان فروخت / بود اطلس خویش بر دلقی بدوخت
صد هزاران مار و که حیران اوست / او چرا حیران شدست و ماردوست
مارگیر آن اژدها را برگرفت / سوی بغداد آمد از بهر شگفت
اژدهایی چون ستون خانه ای / می کشیدش از پی دانگدانه ای
کاژدهای مرده ای آورده ام / در شکارش من جگرها خورده ام
او همی مرده گمان بردش ولیک / زنده بود و او ندیدش نیک نیک
او ز سرماها و برف افسرده بود / زنده بود و شکل مرده می نمود
عالم افسردست و نام او جماد / جامد افسرده بود ای اوستاد
باش تا خورشید حشر آید عنان / تا ببینی جنبش جسم جهان
چون عصای موسی اینجا مار شد / عقل را از ساکنان اخبار شد
پاره خاک ترا چون مرد ساخت / خاکها را جملگی شاید شناخت
مرده زین سواند و زان سو زنده اند / خامش اینجا و آن طرف گوینده اند
چون از آن سوشان فرستد سوی ما / آن عصا گردد سوی ما اژدها
کوهها هم لحن داودی کند / جوهر آهن بکف مومی بود
باد حمال سلیمانی شود / بحر با موسی سخن دانی شود
ماه با احمد اشارت بین شود / نار ابراهیم را نسرین شود
خاک قارون را چو ماری در کشد / استن حنانه آید در رشد
سنگ بر احمد سلامی می کند / کوه یحیی را پیامی می کند
ما سمیعیم و بصیریم و خوشیم / با شما نامحرمان ما خامشیم
چون شما سوی جمادی می روید / محرم جان جمادان چون شوید
از جمادی عالم جانها روید / غلغل اجزای عالم بشنوید
فاش تسبیح جمادات آیدت / وسوسه تاویلها نربایدت
چون ندارد جان تو قندیلها / بهر بینش کرده ای تاویلها
که غرض تسبیح ظاهر کی بود / دعوی دیدن خیال غی بود
بلک مر بیننده را دیدار آن / وقت عبرت می کند تسبیح خوان
پس چو از تسبیح یادت می دهد / آن دلالت همچو گفتن می بود
این بود تاویل اهل اعتزال / و آن آن کس کو ندارد نور حال
چون ز حس بیرون نیامد آدمی / باشد از تصویر غیبی اعجمی
این سخن پایان ندارد مارگیر / می کشید آن مار را با صد زحیر
تا ببغداد آمد آن هنگامه جو / تا نهد هنگامه ای بر چارسو
بر لب شط مرد هنگامه نهاد / غلغله در شهر بغداد اوفتاد
مارگیری اژدها آورده است / بوالعجب نادر شکاری کرده است
جمع آمد صد هزاران خام ریش / صید او گشته چو او از ابلهیش
منتظر ایشان و هم او منتظر / تا که جمع آیند خلق منتشر
مردم هنگامه افزون تر شود / کدیه و توزیع نیکوتر رود
جمع آمد صدهزاران ژاژخا / حلقه کرده پشت پا بر پشت پا
مرد را از زن خبر نه ز ازدحام / رفته در هم چون قیامت خاص و عام
چون همی حراقه جنبانید او / می کشیدند اهل هنگامه گلو
و اژدها کز زمیری افسرده بود / زیر صد گونه پلاس و پرده بود
بسته بودش با رسنهای غلیظ / احتیاطی کرده بودش آن حفیظ
در درنگ انتظار و اتفاق / تافت بر آن مار خورشید عراق
آفتاب گرم سیرش گرم کرد / رفت از اعضای او اخلاط سرد
مرده بود و زنده گشت او از شگفت / اژدها بر خویش جنبیدن گرفت
خلق را از جنبش آن مرده مار / گشتشان آن یک تحیر صدهزار
با تحیر نعره ها انگیختند / جملگان از جنبشش بگریختند
می سکست او بند و زان بانگ بلند / هر طرف می رفت چاقاچاق بند
بند ها بسکست و بیرون شد ز زیر / آزدهایی زشت غران همچو شیر
در هزیمت بس خلایق کشته شد / از فتاده و کستگان صد پشته شد
مارگیر از ترس برجا خشک گشت / که چه آوردم من از کهسار و دشت
گرگ را بیدار کرد آن کور میش / رفت نادان سوی عزرائیل خویش
اژدها یک لقمه کرد آن گیج را / سهل باشد خون خوری حجاج را
خویش را بر اسستنی پیچید و بست / استخوان خورده را در هم شکست
نفس اژدرهاست او کی مرده است / از غم و بی آلتی افسرده است
گر بیاید آلت فرعون او / که بامر او همی رفت آب جو
آنگه او بنیاد فرعونی کند / راه صد موسی و صد هارون زند
کرمکست آن اژدها از دست فقر / پشه ای گردد ز جاه و مال صقر
آزدها را دار در برف فراق / هین مکش او را به خورشید عراق
تا فسرده می بود آن اژدهات / لقمه اویی چو او یابد نجات
مات کن او را و آمن شو ز مات / رحم کم کن نیست او زاهل صلات
کان تف خورشید شهوت بر زند / آن خفاش مردریگت پر زند
می کشانش در جهاد و در قتال / مردوار الله یجزیک الوصال
چونک آ« مرد اژدها را آورید / در هوای گرم خوش شد آن مرید
لاجرم آن فتنه ها کرد ای عزیز / بیست همچندان که ما گفتیم نیز
تو طمع داری که او را بی جفا / بسته داری در وقار و در وفا
هر خسی را این تمنی کی رسد / موسیی باید که اژدرها کشد
صدهزاران خلق ز اژدرهای او / در هزیمت کشته شد از رای او
***
حضرت مولانا

۱۲ دی ۱۳۸۸

از تاریخ

در روضةالشهدا از ابوالمفاخر آورده كه تاجري يهودي در اين روز كه سر امام حسين را آوردند در مجلس يزيد حاضر بود. پرسيد: اين سرِ كيست كه در پيش نهاده‌اي‌؟ گفت‌: اين سر كسي است كه در عراق بر من بيرون آمده بود و مي‌خواست كه خود را اميرالمؤمنين نام كند. امراي من با او حرب كردند و سر او را با متابعانش پيش من فرستاده‌. يهودي گفت‌: مگر صاحب اين سر شريفي بود كه داعيه‌ٴ حرب داشته‌؟ يزيد گفت‌: او شريفي بود از اشراف‌ بني‌هاشم‌. يهودي پرسيد: نام او چيست‌؟ گفت‌: حسين‌. گفت‌: نام پدرش‌؟ گفت‌: علي‌. گفت‌: مادرش چه نام داشت‌؟ گفت‌: فاطمه‌. گفت‌: فاطمه دختر كه بود؟ گفت‌: دختر محمّد رسول‌اللّه‌. يهودي گفت‌: پس صاحب اين سر نبيره‌ٴ پيغمبر شما باشد؟ گفت‌: آري‌. يهودي سر خود بجنبانيد و نعره‌اي برآورد و گفت‌: واي بر شما اگر اين پيغمبر شما برحق‌ّ بوده باشد. اي يزيد! ميان من و داود پيغمبر هفتاد پشت واسطه است و جهودان مرا بدان جهت حرمت مي‌دارند و محمّد عربي هنوز ديروز از ميان شما بيرون رفته امروز با فرزندان او اين مي‌كنيد؟ يزيد از اين سخن در قهر شده گفت‌: خاموش باش اي يهودي‌. اگر نه آن بودي كه پيغمبر فرمود ((اهل ذمّه را نرنجانيد كه هر كه آزار به ذمّي رساند من در روز قيامت خصم وي باشم‌)) مي‌فرمودم گردنت را بزنند. يهودي گفت‌: اي ابله بي‌بصيرت‌! كسي كه براي يهودي خصمي‌ كند آيا براي جگرگوشه‌ٴ خود چه خواهد كرد؟ واي بر تو، در زماني كه جدّش پيغمبر خدا به‌ خصومت تو برخيزد و مادرش فاطمه‌ٴ زهرا در عرصه‌ٴ محشر به دامنت درآويزد. آتش غضب يزيد به اشتعال درآمده گفت‌: جلاّد را طلبيد. يهودي بر جست و سر امام‌ حسين را برداشت و گفت‌: يا اباعبداللّه‌، من مولاي تواَم و از روي اعتقاد مسلمان شدم‌. پس‌ گفت‌: اَشْهَدُ اَن‌ْ لاٰ اِلٰه‌َ اِلاًاللّه‌ُ وحْدَه‌ُ لاٰ شريك‌َ لَه‌ُ وَ اَشْهَدُ اَن‌ً مُحَمًداً عَبْدُه‌ُ وَ رَسُوله‌. اي سيد! به حق‌ّ آن خدايي كه جز او خدايي نيست كه فردا پيش جدّت بر ايمان من گواهي دهي‌. يزيد گفت‌: الحال كه دانستي تو را خواهم كشت مسلمان مي‌شوي‌؟ گفت‌: اي ابله‌! من از حسين بن‌علي‌ فاضل‌تر نيستم‌. او را فرمودي كه بكشتند، مرا هم بفرماي تا به قتل رسانند. اميد دارم كه به حكم‌ ((اَلْمَرْءُ مَع‌َ مَن‌ْ اَحَب‌َ يُحْشَر)) مرا با زمره‌ٴ شهدا برانگيزانند و در ميان ايشان حشر كنند. پس يزيد حكم كرد تا آن نو مسلمانان را شهيد كردند.
***