۸ خرداد ۱۳۸۹

چرا از مرگ میترسید؟

چرا از مرگ میترسید؟
چرا زین خواب جانآرام شیرین روی گردانید؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید؟

ـ مپندارید بوم ناامیدی باز،
به بام خاطر من میکند پرواز،
مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است.
مگویید این سخن تلخ و غمانگیز است ـ

مگر می این چراغ بزم جان مستی نمیآرد؟
مگر افیون افسونکار
نهال بیخودی را در زمین جان نمیکارد؟
مگر این میپرستیها و مستیها
برای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست؟
مگر دنبال آرامش نمیگردید؟
چرا از مرگ میترسید؟

کجا آرامشی از مرگ خوشتر کس تواند دید؟
می و افیون فریبی تیزبال و تندپروازند
اگر درمان اندوهند،
خماری جانگزا دارند.
نمیبخشند جان خسته را آرامش جاوید
خوش آن مستی که هشیاری نمیبیند!

چرا از مرگ میترسید؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید؟
بهشت جاودان آنجاست.
جهان آنجا و جان آنجاست
گران خواب ابد، در بستر گلبوی مرگ مهربان، آنجاست!
سکوت جاودانی پاسدار شهر خاموشیست.

همه ذرات هستی، محو در رویای بیرنگ فراموشیست.
نه فریادی، نه آهنگی، نه آوایی،
نه دیروزی، نه امروزی، نه فردایی،
جهان آرام و جان آرام.
زمان در خواب بیفرجام،
خوش آن خوابی که بیداری نمیبیند!

سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
در این دوران که از آزادگی نام و نشانی نیست
در این دوران که هر جا «هر که را زر در ترازو،
زور در بازوست»
جهان را دست این نامردم صدرنگ بسپارید
که کام یکدگر گیرند و خون یکدگر ریزند
درین غوغا فرومانند و غوغاها برانگیزند.

سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
همه، بر آستان مرگ راحت، سر فرودآرید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید؟
چرا زین خواب جانآرام شیرین رویگردانید؟
چرا از مرگ میترسید؟
***
فریدون مشیری

۲ خرداد ۱۳۸۹

غم زمانه

غم زمانه خورم یا فراق یار کشم
به طاقتی که ندارم کدام بار کشم
نه قوتی که توانم کناره جستن از او
نه قدرتی که به شوخیش درکنار کشم
نه دست صبر که در آستین عقل برم
نه پای عقل که در دامن قرار کشم
ز دوستان به جفا سیرگشت مردی نیست
جفای دوست زنم گر نه مردوار کشم
چو میتوان به صبوری کشید جور عدو
چرا صبور نباشم که جور یار کشم
شراب خورده ساقی ز جام صافی وصل
ضرورتست که درد سر خمار کشم
گلی چو روی تو گر در چمن به دست آید
کمینه دیده سعدیش پیش خار کشم
***

سعدی

۱ خرداد ۱۳۸۹

وصف عشقت

جانا شعاع رویت در جسم و جان نگنجد
وآوازه جمالت اندر جهان نگنجد
وصلت چگونه جویم کاندر طلب نیاید
وصفت چگونه گویم کاندر زبان نگنجد
هرگز نشان ندادند از کوی تو کسی را
زیرا که راه کویت اندر نشان نگنجد
آهی که عاشقانت از حلق جان برآرند
هم در زمان نیاید هم در مکان نگنجد
آنجا که عاشقانت یک دم حضور یابند
دل در حساب ناید جان در میان نگنجد
اندر ضمیر دلها گنجی نهان نهادی
از دل اگر برآید در آسمان نگنجد
عطار وصف عشقت چون در عبارت آرد
زیرا که وصف عشقت اندر بیان یگنجد
***
عطار

۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۹

محبوبترین کتاب سال

این مطلب برای نظرسنجی سایت خوابگرد نوشته شده است.
***
محبوبترین کتاب سال 87. برای آدمای کتاب خون با کرم کتاب انتخاب همچین کتابی کار راحتیه، ولی برای من یه کم سخته. من خودمو کرم کتاب میدونم ولی در برابر رمان و داستان ایرانی بشدت مقاومت میکنم. و رمان و داستان ترجمه رو معمولا ترجیح میدم و از ایرانی ها بیشتر قدیمی ترها رو میخونم. به همین خاطر هم فقط یه کتاب انتخاب کردم. اما اتفاقا یکی از کتابهای سال 87 رو خوندم، که اونم به من هدیه شده و بعد از خوندن با خودم گفتم بد چیزی نیست.

نام کتاب: برف و سمفونی ابری
نویسنده: پیمان اسماعیلی
یک مجموعه داستان کوتاه که هفت تا داستان داره و اسم هیچکدومش "برف و سمفونی ابری" نیست!. داستانهای جالب، معما گونه، سوال برانگیز و در عین حال ساده که با نثری متفاوت گونه(!) نوشته شده و شما را جذب خود میکند.

۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۹

بنمای رخ

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
کان چهره مشعشع تابانم آرزوست
بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز
باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست
وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست
در دست هر کی هست ز خوبی قراضه هاست
آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست
این نان و آب و چرخ چو سیل ست بی وفا
من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست
یعقوب وار وااسفاها همی زنم
دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست
بالله که شهر بی تو مرا حبس می شود
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیرخدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور وری موسی عمرانم آرزوست
زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول
آن های و هوی و نعره مستانم آرزوست
گویاترم ز بللب اما ز رشک عام
مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم وانسانم آرزوست
گفتند یفت می نشود جسته ایم ما
گفت آنک یافت می نشود انم آرزوست
هرچند مفلسم نپذیرم عقیق خرد
کان عقیق نادر ارزانم آرزوست
پنهان ز دیده ها و همه دیده ها از اوست
آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست
خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز
از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست
گوشم شنید قصه ایمان و مست شد
کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست
یک دست جام باده و یک دست جعد یار
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
میگوید آن رباب که مردم ز انتظار
دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست
من هم رباب عشقم و عشقم ربابیست
وان لطف های زخمه رحمانم آرزوست
باقی این غزل را ای مطرب ظریف
زین سان همی شمار که زین سانم آرزوست
بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق
من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست
***
حضرت مولانا

۲۶ اردیبهشت ۱۳۸۹

ما گدایان ...

ما گدایان خیل سلطانیم / شهربند هوای جانانیم
بنده را نام خویشتن نبود / هرچه ما را لقب دهند آنیم
گر برانند و گر ببخشایند / ره به جای دگر نمی دانیم
چون دلارام می زند شمشیر / سر ببازیم و رخ نگردانیم
دوستان در هوای صحبت یار / زر فشانند و ما سر افشانیم
مر خداوند عقل و دانش را / عیب ما گو مکن که نادانیم
هر گلی نو که در جهان آید / ما به عشقش هزاردستانیم
تنگ چشمان نظر به میوه کنند / ما تماشاکنان بستانیم
تو به سیمای شخص می نگری / ما در آثار صنع حیرانیم
هرچه گفتیم جز حکایتدوست / در همهعمر از آن پشیمانیم
سعدیا بی وجود صحبت یار / همه عالم به هیچ نستانیم
ترک جان عزیز بتوان گفت / ترک یار عزیز نتوانیم
***
سعدی

۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۹

در شکایت از روزگار و مردم

به درد دلم کاشنایی نبینم
هم از درد، دل را دوایی نبینم
چو تب خال کو تب برد درد دل را
به از درد تسکین فزایی نبینم
شوم هم در انده گریزم ز انده
مز انده به، انده زدایی نبینم
جهان نیست از هیچ جایی که در وی
دل آشنا هیچ جایی نبینم
غلط گفتم ای مه کدام آشنایان
که هیچ آشنا بی ریایی نبینم
ازین آشنایان که امروز دارم
دمی نگذرد تا جفایی نبینم
مرا دل گرفت از چنین آشنایان
به جایی روم کاشنایی نبینم
چو عنقا من و کوه قافم قناعت
که چون قاف شد جز عنایی نبینم
پل آبگون فلک باد رخنه
که در جویش آب رضایی نبینم
در آیینه دل خیال فلک را
بجز هاون سرمه سایی نبینم
کلید توکل ز دل جویم ایرا
به از دل، توکل سرایی نبینم
دری تنگ بینم توکل سرا را
ولیک از درون جز فضایی نبینم
برون سرمه ای هست بر هاون اما
ز سوی درون سرمه سایی نبینم
توکل سرا هست چون نحل خانه
که الا درش تنگنایی نبینم
منم نحل و دی ماه بخل آمد اینجا
بهار کرم را بهایی نبینم
چو مار از نهادم چنین به که آخر
امان بینم ارچه نوایی نبینم
هم از زهر من کس گزندی نبیند
هم از زخم کس هم بلایی نبینم
بدان تا دلم منزل فقر گیرد
به از صبر منزل نمایی نبینم
بلی از پی چار منزل گرفتن
به از فقر سرما زدایی نبینم
یکی از پی جای لنگر گرفتن
به از سرب، آهن ربایی نبینم
به صحرای عادی مزاجان عادت
چراغ وفا را ضیایی نبینم
به بازار خلقان فروشان همت
طراز کرم را بهایی نبینم
از آن صف پیشین یمانی و طایی
به حی کرم پیشوایی نبینم
وزین بازپی ماندگان قبایل
بجز غم عمر الردایی نبینم
از آن موکب امروز مردی نیابم
وز آن انجم اکنون سهایی نبینم
محبت نمی زاید اکنون طبایع
کز این چار زن مردزایی نبینم
نه خاقانیم گر وفا جویم از کس
چه جویم که دانم وفایی نبینم
***
خاقانی

۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۹

در علم و جهل

نسبت از علم گیر خاقانی / که بقا شاخ علم را ثمره است
علوی راکه نیست علم علی/نقش سود است هر چه برشجره است
عالم است از صفت عبادالله / جاهل از زمره هم الکفره است
عقل عالم نه سغبه جهل است/خیل موسی نه سخره سحره است
شاه نشناسدت محل گرچه / سخنت زاد سفره سفره است
نزد خدوم فضل و تونقص است / پیش مزکوم مشک توبعره است
زان فرود غران نشانندت / که عطارد فروتر از زهره است
چه عجب زیر که نشیند آب / که زر زیف و آب سیم سره است
زیر دو نان نشین که شیرفلک/به سه منزل فرود گاو وبره است
زیرکان زیر گاو ریشانند / کآل عمران فروتر از بقره است
***
خاقانی

۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۹

ای به لطف...

ای به لطف از آب حیوان پاکتر
قدت از سرو روان چالاکتر
با که گویم درد خود، مز عشق اوست
هر کرا بینم، ز من غمناکتر
بی رخت چون لاله داغم بر دلست
سینه ام از دامن گل چاکتر
لعلت از خونم ندارد هیچ باک
نرگس شوخت از آن بیباکتر
هست شاهی در طریقت خاک راه
لیک در کوی تو چیزی خاکتر
***
امیرشاهی سبزواری