هیچکس هیچکسی را نشناخت
محمد زهری
گویا دگر فسانه به پایان رسیده بود.دیگر نمانده بود برایم بهانهای.
جنبید مشتِ مرگ و در آن خاک سرد گور،
میخواست پر کند
روح مرا، چو روزن تاریکخانهای.
اما بسان بازپسین پرسشی که هیچ
دیگر نه پرسشیست از آن پس نه پاسخی؛
چشمی که خوشترین خبر سرنوشت بود؛
از آشیان سادهی روحی فرشتهوار؛
کز روشنی چو پنجرهای از بهشت بود؛
خندید با ملامت، با مهر، با غرور،
با حالتی که خوشتر از آن کس ندیده است؛
کای تخته سنگ پیر!
آیا دگر فسانه به پایان رسیده است؟
چشمم پرید ناگه و گوشم کشید سوت.
خون در رگم دوید.
ـ امشب صلیب رسم کنید، ای ستارهها! ـ
برخاستم ز بستر تاریکی و سکوت.
گویی شنیدم از نفسِ گرم این پیام
عطر نوازشی که دل از یاد برده بود.
اما دریغ، کاین دل خوشباورم هنوز
باور نکرده بود؛
کآورده را به همره خود برده بود باد؛
گویی خیال بود، شبح بود، سایه بود.
یا آن ستاره بود که یک لمححه زاد و مُرد.
چشمک زد و فسرد.
لشکر نداشت در پی، تنها طلایه بود.
ای آخرین دریچهی زندان عمر من!
ای واپسین خیال شبحوارِ سایه رنگ!
از پشت پردههای بلورینِ اشک خویش،
با یاد دلفریب تو بدرود میکنم.
روح ترا و هرزهدرایانِ پست را،
با این وداع تلخِ ملولانهی نجیب،
خشنود میکنم.
من لولیِ ملامتی و پیر و مُردهدل،
تو کولیِ جوان و بیآرام و تیز دو؛
رنجور میکند نفس پیرِ من ترا،
حق داشتی، برو.
احساس میکنم که ملولی ز صحبتم،
آن پاکی و زلالی لبخند در تو نیست.
و آن جلوههای قدسی دیگر نمیکنی.
میبینمت ز دور و دلم میتپد زشوق،
میبینیَم برابر و سر بر نمیکنی.
این رنج کاهدم که تو نشناختی مرا،
در من ریا نبود، صفا بود هرچه بود؛
من روستاییم؛ نفسم پاک و راستین
باور نمیکنم که تو باور نمیکنی.
این سرگذشت لیلی و مجنون نبود ( ـ آه
شرم آیدم ز چهرهی معصوم دخترم ـ )
حتی نبود قصهی یعقوب دیگری؛
این صحبت ِ دو روح جوان، از دو مرد،
یا الفت ِ بهشتیِ کیک و کبوتری.
اما چه نادرست درآمد حساب من!
از ما دو تن یکی نه چنین بود، ای دریغ.
غمز و فریبکاری مشتی حسود نیز
ما را چو دشمنی به کمین بود، ای دریغ.
مسموم کرد روح مرا بیصفاییت،
بدرود، ای رفیق می و یار مستیام!
من خردیِ تو دیدم و بخشایمت به مهر.
ور نیز دیدهای تو، ببخشای پستیام.
من ماندم و ملال و غمم، رفتهای تو شاد،
با حالتی که بدتر از آن کس ندیده است.
ای چشمهی جوان!
گویا دگر فسانه به پایان رسیده است.
***
مهدی اخوان ثالث