درآمد:
میدمد شبگیر فروردین و بیدارم.
باز شبگیری دگر، وز سال دگر، باز.
باز یک آغاز...
گاهان:
در میانراه ایستاده، رفته و آینده را طومار میخوانم.
رفته و آینده گفتم، لیک
کس چه داند، من چه میدانم،
وز کجا، که همچنان کهم رفته بودهست،
همچنان آیندهای هم هست، خواهد بود؟
راستی، هان؟ باید این را از که پرسید؟ از کجا دانست؟
کاین میانراهست، اینجایی که امروز ایستادهام؟
گرچه از بود و نبود رفته و آینده بیزارم،
پرسم اما، از کجا بایست دانست این
که چو فصل رفتهها آیندهای هم پیشرو دارم؟
یا نه، شاید اینکه پندارم میانراهش
فصل آخر را
برگهای آخرین، یا باز هم کمتر،
سطرهای آخرین، از برگ فرجام است.
بین لبهام این دم فرسودهی نمناک
واپسین نم، از پسین قطرهها، از جام انجام است.
آه...
... وگر آن ناخوانده مهمانی که ما را میبرد با خویش،
ناگهان از در درآید زود،
پس چه خواهد بود ـ میپرسم ـ
سرنوشت آن عزیزانی که نام آرزوشان بود؟
آرزوها، این به ما نزدیکتر، این خویشتر خویشان،
پس چه باید کرد با ایشان؟
بگذریم،...
گر نگفتم، این بگویم نیز
در میانراه ایستادهام،
یا که در آخر، نمیدانم،
لیکن این دانم که بیتردید
قصّه تا اینجاش، اینجایی که من خواندم
قصهی بیهودهتر بیهودگیها بود.
لعنتآغازی، سراپا نکبتی منفور.
گاهکی شاید یکی رؤیائکی شیرین،
بیشتر اما
قالب کابوس گنگی خالی از مفهوم.
بیهوا تصویر تاری، کار دستی کور،
دوزخ، اما سرد
وز بهشت آرزوها دور...
چون به اینجا میرسم با خویش میگویم
پس چه دانی؟ پس چه دانستن؟
راستی که وحشتانگیز است
نیز دردآلود و شرمآور.
آه،
پس چه دانش، پس چه دانایی؟
آنچه با علم تو بیگانهست و نامعلوم
گرگ ـ حتی گرگ ـ میداند
که چه هنگام است آن هنگامهی محتوم.
و کناری میگزیند از قبیلهی خویش،
در پناهی میخزد، وانگه با آرامی،
همچو خوابآلودگان مست، بیتشویش،
میکشد سر در گریبان فراموشی،
و فرامش میکند هستیش را در خوابک مستیش،...
چون به اینجا میرسم، از خویش میپرسم
همچو بسیاری که میدانم،
من هم آیا راستی از مرگ میترسم؟
برگشت:
ابر شبگیر بهاران سینه خالی کرد.
خیل خیل عقدهها را در گلو ترکاند.
و به هر کوچ و به هر منزل،
سیل سیل از دیده بیرم راند.
پرده را یکسو زدم دیدم،...
[چه دیدم، آه
آسمان ترگونه بود و روشن و بشکوه.
صبح، اینک صبح بیهمتای فروردین
میدمید از کوه.
آفتابش، این نخستین نوشخند سال،
طرهای زرتار بر پیشانی پاک و بلند سال.
صبح، صبح، ای اورمزدی جام و فام ای صبح!
نوش بادت باده زین پاکیزه جام ای صبح!
با گل شاداب زرین نوشخندت، جاودان بشکف
بر نگین تاج این فیروزهبام ای صبح!
بر تو ای بیداردل، ای شاد، ای روشن
زین دل تاریک غمگین صد سلام ای صبح!
غم مبادت گر نداری بهر من جز حسرت و حسرت
زندهدل مستان سرخوش را ببر هر روز
شادتر، فرخندهتر، خوشتر پیام ای صبح!
***
مهدی اخوان ثالث
میدمد شبگیر فروردین و بیدارم.
باز شبگیری دگر، وز سال دگر، باز.
باز یک آغاز...
گاهان:
در میانراه ایستاده، رفته و آینده را طومار میخوانم.
رفته و آینده گفتم، لیک
کس چه داند، من چه میدانم،
وز کجا، که همچنان کهم رفته بودهست،
همچنان آیندهای هم هست، خواهد بود؟
راستی، هان؟ باید این را از که پرسید؟ از کجا دانست؟
کاین میانراهست، اینجایی که امروز ایستادهام؟
گرچه از بود و نبود رفته و آینده بیزارم،
پرسم اما، از کجا بایست دانست این
که چو فصل رفتهها آیندهای هم پیشرو دارم؟
یا نه، شاید اینکه پندارم میانراهش
فصل آخر را
برگهای آخرین، یا باز هم کمتر،
سطرهای آخرین، از برگ فرجام است.
بین لبهام این دم فرسودهی نمناک
واپسین نم، از پسین قطرهها، از جام انجام است.
آه...
... وگر آن ناخوانده مهمانی که ما را میبرد با خویش،
ناگهان از در درآید زود،
پس چه خواهد بود ـ میپرسم ـ
سرنوشت آن عزیزانی که نام آرزوشان بود؟
آرزوها، این به ما نزدیکتر، این خویشتر خویشان،
پس چه باید کرد با ایشان؟
بگذریم،...
گر نگفتم، این بگویم نیز
در میانراه ایستادهام،
یا که در آخر، نمیدانم،
لیکن این دانم که بیتردید
قصّه تا اینجاش، اینجایی که من خواندم
قصهی بیهودهتر بیهودگیها بود.
لعنتآغازی، سراپا نکبتی منفور.
گاهکی شاید یکی رؤیائکی شیرین،
بیشتر اما
قالب کابوس گنگی خالی از مفهوم.
بیهوا تصویر تاری، کار دستی کور،
دوزخ، اما سرد
وز بهشت آرزوها دور...
چون به اینجا میرسم با خویش میگویم
پس چه دانی؟ پس چه دانستن؟
راستی که وحشتانگیز است
نیز دردآلود و شرمآور.
آه،
پس چه دانش، پس چه دانایی؟
آنچه با علم تو بیگانهست و نامعلوم
گرگ ـ حتی گرگ ـ میداند
که چه هنگام است آن هنگامهی محتوم.
و کناری میگزیند از قبیلهی خویش،
در پناهی میخزد، وانگه با آرامی،
همچو خوابآلودگان مست، بیتشویش،
میکشد سر در گریبان فراموشی،
و فرامش میکند هستیش را در خوابک مستیش،...
چون به اینجا میرسم، از خویش میپرسم
همچو بسیاری که میدانم،
من هم آیا راستی از مرگ میترسم؟
برگشت:
ابر شبگیر بهاران سینه خالی کرد.
خیل خیل عقدهها را در گلو ترکاند.
و به هر کوچ و به هر منزل،
سیل سیل از دیده بیرم راند.
پرده را یکسو زدم دیدم،...
[چه دیدم، آه
آسمان ترگونه بود و روشن و بشکوه.
صبح، اینک صبح بیهمتای فروردین
میدمید از کوه.
آفتابش، این نخستین نوشخند سال،
طرهای زرتار بر پیشانی پاک و بلند سال.
صبح، صبح، ای اورمزدی جام و فام ای صبح!
نوش بادت باده زین پاکیزه جام ای صبح!
با گل شاداب زرین نوشخندت، جاودان بشکف
بر نگین تاج این فیروزهبام ای صبح!
بر تو ای بیداردل، ای شاد، ای روشن
زین دل تاریک غمگین صد سلام ای صبح!
غم مبادت گر نداری بهر من جز حسرت و حسرت
زندهدل مستان سرخوش را ببر هر روز
شادتر، فرخندهتر، خوشتر پیام ای صبح!
***
مهدی اخوان ثالث