روزگاری است که سودا زدهی روی توام
خوابگه نیست مگر خاک سر کوی توام
بهدو چشم تو که شوریدهتر از چشم منست
که بهروی تو من آشفتهتر از موی توام
نقد هر عقل که در کیسهی پندارم بود
کمتر از هیچ برآمد به ترازوی توام
همدمی نیست که گوید سخنی پیش منت
محرمی نیست که آرد خبری سوی توام
چشم بر هم نزنم گر تو بهتیرم بزنی
لیک ترسم که بدوزد نظر از روی توام
زین سبب خلق جهانند مرید سخنم
که ریاضتکش محراب دو ابروی توام
دست موتم نکَند میخ سراپردهی عمر
گر سعادت بزند خیمه بهپهلوی توام
تو مپندار کزین در بهملامت بروم
که گرم تیغ زنی بندهی بازوی توام
سعدی از پردهی عشاق چه خوش میگوید
تُرک من پرده برانداز که هندوی توام
***
سعید
خوابگه نیست مگر خاک سر کوی توام
بهدو چشم تو که شوریدهتر از چشم منست
که بهروی تو من آشفتهتر از موی توام
نقد هر عقل که در کیسهی پندارم بود
کمتر از هیچ برآمد به ترازوی توام
همدمی نیست که گوید سخنی پیش منت
محرمی نیست که آرد خبری سوی توام
چشم بر هم نزنم گر تو بهتیرم بزنی
لیک ترسم که بدوزد نظر از روی توام
زین سبب خلق جهانند مرید سخنم
که ریاضتکش محراب دو ابروی توام
دست موتم نکَند میخ سراپردهی عمر
گر سعادت بزند خیمه بهپهلوی توام
تو مپندار کزین در بهملامت بروم
که گرم تیغ زنی بندهی بازوی توام
سعدی از پردهی عشاق چه خوش میگوید
تُرک من پرده برانداز که هندوی توام
***
سعید