۲۴ بهمن ۱۳۸۹

نبود چنین مه در جهان...

نبود چنین مه در جهان ای دل همینجا لنگ شو
از جنگ می ترسانیم، گر جنگ شد گو جنگ شو
ماییم مست ایزدی زان باده های سرمدی
تو عاقلی و فاضلی در بند نام و ننگ شو
رفتیم سوی شاه دین با جامهای کاغذین
تو عاشق نقش آمدی همچون قلم در رنگ شو
در عشق جانان جان بده بی عشق نگشاید گره
ای روح اینجا مست شو ای عقل اینجا دنگ شو
شد روم مست موی او شد زنگ مست بوی او
خواهی به سوی روم رو، خواهی بسوی زنگ شو
در دوغ او افتاده ای خود تور عشقش زاده ای
زین بت خلاصی نیستت خواهی به صد فرسنگ شو
گر کافری می جویدت ور مومنی می شویدت
این گو برو صدیق شو وان گو برو افرنگ شو
چشم تو وقف باغ او گوش تو وقف لاغ او
از دخل او چون نخل شو، وز نخل او آونگ شو
هم چرخ قوس تیر او هم آب در تدبیر او
گر راستی رو تیر شو ور کژ روی خرچنگ شو
ملکیست او را زفت و خوش هرگونه ای میبایدش
خواهی عقیق و لعل شو خواهی کلوخ و سنگ شو
گر لعل و گر سنگی هلا می غلط در سیل بلا
با سیل سوی بحر رو مهمان عشق شنگ شو
بحریست چون آب خضر چون پر خوری نبود مضر
گر آب دریا گم شود آنگه برو دلتنگ شو
می باش همچون ماهیان در بحر آیان و روان
گر باد خشکی آیدت از بحر سوی گنگ شو
گه بر لبت لب می نهند گه بر کنارت می نهد
چون آن کند رو نای شو چون این کند رو چنگ شو
هر چند دشمن نیستش هر سو یکی مستیستش
مستان او را جام شو بر دشمنان سرهنگ شو
سودای تنهایی مپز در خانه خلوت مخز
شد روز عرض عاشقان پیش آ و پیش آهنگ شو
آنکس بود محتاج وی کو غافلست از باغ وی
باغ پر انگور ویی گه باده شو گه بنگ شو
خاموش همچون مریمی تا دم زند عیسی دمی
کت گفت کاندر مشغله یار خزان عنگ شو
****
حضرت مولانا

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.