۱۲ خرداد ۱۳۹۰

حکایت

قضا زنده ای را رگ جان برید
دگرکس بمرگش گریبان درید
چنین گفت بیننده ای تیز هوش
چو فریاد و زاری رسیدش بگوش
ز دست شما مرده بر خویشتن
گرش دست بودی دریدی کفن
که چندین ز تیمار و دردم مپیچ
که روزی دوپیش از تو کردم بسیج
فراموش گردی مگر مرگ خویش
که مرگ منت ناتوان کرد و ریش
محقق که بر مرده ریزد گلش
نه بروی، که برخود بسوزد دلش
ز هجران طفلی که در خاک رفت
چو نالی که اک آمد و پاک رفت
تو پاک آمدی برحذر باش و باک
که ننگست ناپاک رفتن بخاک
کنون باید این مرغ را پای بست
نه آنگه که سر رشته بردت ز دست
نشستی بجای دگرکس بسی
نشیند بجای تو دیگر کسی
اگر پهلوانی وگر تیغزن
نخواهی بدر بردن الا کفن
خر وحش اگر بگسلاند کمند
چو در ریگ ماند شود پای بند
ترا نیز چندان بود دست زور
که پایت نرفتست در ریگ گور
منه دل برین سالخورده مکان
که گنبد نپاید بر او گردکان
چو دی رفت و فردا نیامد بدست
حساب از همین یک نفس کن که هست
***
سدی - بوستان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.