لحاف کهنهی زال فلک شکافته شد.
و پنبه کوچه و بازار شهر را پر کرد.
و دشت ـ اکنون ـ ،
سرد و غریب و خاموش است.
*
ـ آهای!
لحاف پارهی خود را به بام ما متکان!
که ـ گرچه پنبهی ما را همیشه آفت خورد! ـ
و دشت سوخته از پنبهی سپیده تهیست،
جهان به کام حریفان پنبه در گوش است!
***
فریدون مشیری
و پنبه کوچه و بازار شهر را پر کرد.
و دشت ـ اکنون ـ ،
سرد و غریب و خاموش است.
*
ـ آهای!
لحاف پارهی خود را به بام ما متکان!
که ـ گرچه پنبهی ما را همیشه آفت خورد! ـ
و دشت سوخته از پنبهی سپیده تهیست،
جهان به کام حریفان پنبه در گوش است!
***
فریدون مشیری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
درود و تشکر از دیدگاهتان.