۲۷ آذر ۱۳۹۳

سیاه

لحاف کهنه‌ی زال فلک شکافته شد.
و پنبه کوچه و بازار شهر را پر کرد.
و دشت ـ اکنون ـ ،
سرد و غریب و خاموش است.
*
ـ آهای!
لحاف پاره‌ی خود را به بام ما متکان!
که ـ گرچه پنبه‌ی ما را همیشه آفت خورد! ـ
و دشت سوخته از پنبه‌ی سپیده تهی‌ست،
جهان به کام حریفان پنبه در گوش است!

***
فریدون مشیری

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.