اولین سر بریده
ابن سعد که بر اسب کهر خود سوار بود با اکراه جلو امام آمد.
امام گفت: تو مرا می خواهی بکشی و گمان می بری که زیاد، پسر پدر ناشناس، تو را والی کشور ری کند، تو هرگز از آن برخوردار نخواهی شد.
ابن سعد که احساس کرد این کلمات حسین به تدریج در افراد قشون او تا ثیر بسزایی باقی می گذارد، فرمان جنگ داد.
همان دم تیر اندازان سپاه سعد که شمارشان از یک هزار تجاوز می کرد و هرگوشه از سپاه ابن سعد ایستاده بودند، تیرهای خود را به سوی سربازان امام حسین رها کردند.
همان دم بود که صدای امام به این جمله بلند شد: برویم به سوی مرگی که سرنوشت ماست... این تیرها پیکها و قاصد های حیات جاودانی اند.
قسمتی از سپاهیان امام حسین «الله اکبر» گویان به درون شبکه هایی که از تیرباران دشمن در فضای میدان پیدا شده بود، رفتند. قسمتی مجروح شدند و قسمتی بر زمین افتادند.
این حالت دلیری فداکارانه آنها تاثیر بیشتری در سپاهیان ابن سعد کرد. ناگاه حر ریاحی که از مدت ها و روزها پیش، طوفان معنوی درونی و غوغای وجدان در وجودش انقلابی برپا کرده بود، مخصوصا از این خطابه امام بیشتر از هر عامل دیگری تکان خورد، بی اختیار با اسب سپید خالدار خود به سوی ابن سعد فرمانده کل لشکریان کوفه دوید گفت: آیا تو با این مرد بزرگ می خواهی بجنگی؟
- البته می خواهم بجنگم، آن هم جنگ بسیار خونین و شدیدی.
- آیا ممکن نیست کار را از طریق مسالمت و صلح پایان دهی؟
- اختیار با من نیست، اگر بود، چنین می کردم. این کار در دست امیر تو عبیدالله بن زیاد است.
حر دیگر جوابی به ابن سعد نداد. دهانه اسب خود را برگرداند و چهار نعل به سوی قره بن قیس ریاحی که از خویشاوندان او بود، رفت و روبه روی او دهانه اسب کشید و گفت: قره امروز تو اسب خود را آب داده ای، ولی ...
قره نگذاشت جمله بعدی حر به زبان آید و بگوید که: (فرزندان حسین و یاران و سپاهیان او دارند از تشنگی می میرند) و بی درنگ به حر چنین جواب داد: ای حر، من اسب خود را امروز هنوز آب نداده ام.
این را گفت و در دیدگان حر طغیان و انقلاب درونی او را بر ضد سپاهیان ابن سعد نشانه کرد. در همان حال بود که باز حر مانند یک مرد غیر عادی و طوفان زده روحی دهانه اسب خود را برگرداند و مستقیم به سوی لشکریان ابن سعد بازگشت.
مهاجربن اوس که سر راهش بود، فریاد زد: ای حر کجا می روی؟ تو مرا به شک و شبهه انداخته ای... من هیچ گاه و در هیچ میدان کارزاری تو را چنین مضطرب و پریشان حال ندیده بودم و تو را شجاع ترین مردان کوفه می دانستم.
حر به او پاسخی نداد و اسب خود را نهیب زده و به صف سپاهیان ابن سعد نزدیک شد و در آن حال بود که عقده دل و فریاد وجدان خود را چنین سر داد: ای اهل کوفه، مادرتان به عزایتان بنشیند و به جای اشک خون از دیدگان بریزد! مگر شما نبودید که این بنده شایسته خدا را به شهر کوفه دعوت کردید؟ اکنون که به سوی شما آمده و درخواست شما را پذیرفته، شما در برابر او می ایستید و به مبارزه با او مشغول می شوید. بر او می تازید؟ آب را بر او و فرزندانش می بندید؟ در حالی که در نخستین روز او به ما آب داد... هزار بر یک به جنگ او ایستاده اید، تا آنها را و خاندان حسین(ع) را سر ببرید و بدنشان را قطعه قطعه کنید و زنان و اطفال او را زیر شلاق قرار دهید... من اینها را که دستور محرمانه ابن زیاد است، می دانم و از او و از همه شما ننگ دارم و بیزارم. من به سوی حسین می روم و در راه او با شما می جنگم.
حر این سخان را گفت و سر اسب خود را برگردانید. چهار نعل به سوی حسین رفت و در آن حال سپر خود را واژگوون بدست گرفته بود.
پیروان حسین همین که این وضع را دیدند، گفتند: این مرد، هر که هست، درخواست امان کرده. به او خیره شدند. حر چون با اسب سر زنده و سبک سیر خود به نزد امام رسید، گفت: سلام بر تو ای اباعبدالله الحسین... توبه مرا بپزیر، زیرا که من دلهای فرزندان و بستگان تو را شکستم... اول کسی بودم که راه را بر تو بستم... اکنون از تو خواهانم اجازه بدهی نخستین کسی باشم که جان خود را نثارت کنم... آیا توبه من به درگاه خدا قبول می شود؟
حسین با آن صدای موقر خود گفت: آری ای حر، خدا توبه ات را قبول می کند.
حر، با آشفتگی و انقلابی که در روح خود داشت، سر اسب خویش را به سوی سپاهیان ابن سعد چرخاند و به قلب آنها هجوم آورد، در حالیکه این اشعار را می خواند:
«منم حر پناهنده مهمان کربلا،
با شمشیر گردنهای شما را می زنم».
حر در میان تیرها که بدنش را مانند بدن خارپشت کرده بود در میان گرد و خاک هجوم سواران از نظرها ناپدید شد. امام نگران حال او بود تا یک مرتبه دید که اسب پی شده او یک طرف و جسدش که غرق جراحت بود، به طرف دیگر در خاک و خونافتاده و دست و پا می زند.
حسین بی اختیار اسب خود را نهیب داد و به سوی او، میان لشکر رفت. هنوز بدو نرسیده بود که مشاهده کرد، عده ای از سواران ابن سعد پیاده شده و دور جسد او را گرفته بودند، سر بریده اش را به سوی حسین پرتاب کردند.
حسین بی اختیار از اسب خود به زیر آمد و سر را از زمین برداشت. خون از دیدگانش روان بود. حسین با دستهایش صورت او را پاک کرد و زبانش به این اشعار مترنم بود:
«چه نیک مردی بود حربن ریاحی، // که در مقابل شبکه تیرها بردبار و جسور بود. // چه نیک مردی بود حر در مقابل مرگ، // که بزرگترین دلاوران را به زانو در می آورد. // چه نیک مردی بود حر که حسین را یاری نمود، // و به رستگاری و هدایت سرافراز شد. // و جان خودش را در طبق اخلاص نهاد.»
۱۲ دی ۱۳۸۷
قصه حر
زندگانی امام حسین - زین العابدین رهنما
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
درود و تشکر از دیدگاهتان.