۱۶ دی ۱۳۸۷

ابوالفضل عباس (ع)

نزدیک نهر آب علقمه، به سواران ابن سعد برخورد نمود. با آنها جنگید و عده ای از آنها را از پا در آورد و همانطور سواره به شریعه آب رفت. به غریزه طبیعی و تشنگی فوق العاده خود، مشت به میان آب گل آلودی زد که روی هم در نهر می غلطید و می رفت. خواست بنوشد، یک مرتبه برادرش و اهل بیت او جلو چشمش آمدند. لحظه ای فکر کرد که آنها تشنه اند و چگونه خودش آب بنوشد. همین اندیشه جلو دست او را گرفت. به جای اینکه مشت خود را پر آب بکند و بنوشد، مشک ها را پر از آب کرد و بی درنگ رو به چادرهای حسین روان شد. اسب او مانند آهوی تیزپایی می رفت که سواران دشمن از همه سو او را دنبال کردند تا به او رسیدند و همه با وسایل خود به او حمله کردند. کوشش داشتند مشک آب را از دستش بگیرند، ولی هیچ کدام مانند نوفل بن ازرق موفق نشد. او از پشت درختهای خرما جلو حضرت عباس درآمد و با شمشیر دست راست او را قطع کرد. ابوالفضل درد و سوزش شمشیر را در آن گرمی نبرد به هیچ وجه احساس نکرد و بی اختیار مشک را به دست چپ خود گرفت و راه خود را ادامه داد و این اشعار بلند بلند خواند:
«به خدا اگر دست راست مـرا بـریـدیـد
من از برادر و دینم دست بر نمی دارم».
ولی سواران دشمن ساعت به ساعت در اطراف او زیاد شدند تا اینکه جکم بن طفیل این مرتبه توانست ضربت شمشیر خود را به روی شانه چپ ابوالفضل وارد کند. چنانکه نوشته اند دست راست او از بازو ودست چپش از بند بریده شد.
ابوالفضل بیدرنگ مشک آب را جلو زین اسب خود نهاد و سر آن را به دندان گرفت و راه خود را پیمود، چیزی که در آن حال به هیچ وجه احساس نکرد، همان درد و سوزش دستهای بریده بود.
ابن سعد، فرمانده نیروی دشمن که ناظر این جنایت دلخراش بود و دید ابوالفضل آب را دارد به سلامت به خیمه گاه حسین می برد، به تیر اندازان خود فریاد برآورد، گفت: مشک آب را با تیر سوراخ کنید. به خدا اگر به حسین آب برسد کسی از شما را زنده نخواهد گذاشت.
در همان حال تمام تیراندازان تیرهای خود را به سوی ابوالفضل انداختند. در آن میان یکی به هدف خورد. مشک سوراخ شد و آب خنک آن روی زین سرازیر گردید. زین خیس شد و سردی آن را عضلات و ماهیچه های ابوالفضل کاملا احساس کرد.
همان وقت بود که ابوالفضل تمام سوزش ها و دردهای ضربتهایی که در آخرین پیکار به بدن و دست های او وارد آمده بود، یک جا و با هم و همه را احساس کرد. دریافت که این یک درد و سوزش نیست. هزاران درد و سوزش است و در همه جای بدن اوست. آن وقت بود که دانست دیگر نمی تواند خود را از روی زین اسب نگاه دارد. از اسب به یک سو متمایل شد و بتدریج تود را به زمین افتاد و این را گفت که جز نزدیکان خودش و خدای خودش کسی آن را نشنید: «ای اباعبدالله به تو سلام و درود می فرستم».
حسین که حتی لحظه ای او را از چشم دور نداشته بود، همین که دید برادرش از روی اسب به زیر پای سوارانی افتاد که او را احاطه کرده اند، بی اختیار نهیب هب اسب خود زد و به فاصله کمی از جسد برادرش ابوالفضل رسید. چند نفری که می خواستند جنازه را «مثله» کنند از نهیب حسین دور شدند و حسین آخرین کلمه های برادرش را چنین شنید: برادر مرا به خیمه گاه اطفال مبر! از آنها خجالت دارم زیرا نتوانستم آب برایشان بیاورم.
ابوالفضل این را گفت و دیدگان خود را برای همیشه بست.
حسین خواست جسد او را که غرق به خون بود، از زمین بلند کند و نزد اجساد شهدا ببرد، ولی تمام بدن او از ضربت های شمشیر و نیزه متلاشی شده بود. حسین به دو دست خود که بر زمین بر دو سوی سر برادرش به طور عمودی گذاشته بود، تکیه داد و به تمام صورت و بدن او خیره خیره نگاه می کرد.
آیا در این حال حسین چیزی هم به برادرش گفت؟ ...

زین العابدین رهنما

۱ نظر:

  1. هر موقعه اب می نوشم به یادعباس حسین می نوشم یا ابوالفضل

    پاسخحذف

درود و تشکر از دیدگاهتان.