۲۸ دی ۱۳۸۷

یک فکر آزارم می دهد

یک فکر آزارم می دهد:
بر روی بالشهای یک تخت مردن
بآهستگی پژمردن، همچون گلهائی
که با دندانهای کرمی پنهان خورده میوند؛
بآهستگی نابود شدن، همچون یک شمع
در اطاقی تاریک و متروک.
خدا چنین مرگی نصیبم نکند
من چنین مرگی را نمیخواهم
درختی باشم که صاعقه او را می افکند
و طوفانش ریشه کنش می کند
صخره ای باشم و رعدی که آسمان و زمین را میلرزاند
پرتابم کند و باعماق دره ها بغلطاند...
هنگامیکه ملتهای اسیر
خسته از یوغ اسارت قیام میکنند
با چهره هایی برافروخته، در زیر پرچمهای سرخ
که بر آنها شعار مقدسی نقش شده است:
«آزادی دنیا».
و طنین این کلمات مقدس را منعکس می سازند
از شرق تا بغرب
و با ظلم بجنگ برمیخیزند،
میخواهم در آنجا بمیرم.
در میدان نبرد
و در آنجا قلبم خون جوانش را بیرون بریزد.
هنگامیکه آخرین فریادم رضایت آمیز طنین می افکند
چکاچاک پولاد آنرا خاموش سازد
و نعره شیپور و غرش توپ
و از روی نعش من
اسبهائیکه نفس نفس می زنند
بسوی پیروزی دشوار بتازند
و مرا لگدکوب شده بجا بگذارند...
استخوانهای پراکنده مرا از آنجا جمع کنند
برای روز بزرگ تدفین شهیدان
که بهمراه ترانه آرام و پرشکوه موزیک عزا
و پرچمهای سرافراز ما که سیاه پوشیده اند
بیک گور مشترک میسپارند
قهرمانان را که در راه تو مرده اند.
ای آزادی مقدس جهان.
شاندور پتوفی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.