پس، روی به اهل کوفه آورد و فرمود:
ای اهل کوفه، وای بر شما. کشتید اهل بیت پیغمبر خود را و بر برنا و پیر ابقا نکردید و در ریختن خون ما مبالغه و غلوّ کردید، حال آنکه شما جمیعا می دانید که ما کیستیم و می دانید که دشمنی شما با کیست. نه شما مرا طلبیدید و عهدها کردید؟ چون رضای شما را بر جناح عجلت و قدم مسارعت پیش آمدم، شمشیرهایی که به جهت اعدای دین نگاه داشته و مهیّا کرده بودید روی به من آوردید و با دشمنان من درساختید بی آنکه از جانب من در رعایت حق شما اهمالی رود و یا از من گناهی در وجود آید. یا لیت که پیش از آنکه با دشمنان یار شوید، مرا اعلام میدادید و از کیفیّت نقض عهد اطلاع می دادید تا من عزم آمدن بدین جانب فسخ کردمی. وای بر شما، چون آمدم خود را پروانه وار بر شمع بیعت زدید و چراغ ایمان خود را به دست خود خاموش کردید.
آن حضرت این سخنان می فرمود و از کسی جوابی شنیده نمی شد. بعد از آن، آن حضرت شمشیر بکشید مانند کسی که دل از جان برگرفته باشد و از حیات نومید شده باشد، روی بدان قوم آورده مبارز خواست و جمعی از آن طایفه به زخم شمشیر به دارالبوار فرستاد. آخر شمرذی الجوشن با فوجی انبوه از سوار و پیاده روی بدو آورد. امیرالمومنین حسین(ع) ساعتی به تنهایی با آن گروه انبوه جنگ کرد. ایشان در میان او و اهل حرم جدایی افگندند و آنگاه روی به خیمه های اهل بیت رسول خدا(ص) آوردند. آن حضرت از این معامله بر آشفت و آواز داد:
ای آل ابوسفیان، گرفتم که شما را دین نیست، آخر نه از عربید؟ از عار نمی اندیشید که تعرّض حرم من می کنید؟
شمر آواز داد: ای حسین، چه می گویی و مقصود تو چیست؟
فرمود: چرا معترض اهل بیت من می شوید؟ مقصود شما کشتن من است، اینک اینجا ایستاده ام و با شما جنگ می کنم. نگذارید که کسی حوالی خیمه های حرم می گردد.
شمر گفت: ای پسر فاطمه، التماس تو به اجابت مقرون است. پس، بانگ بر آن جماعت زد که سوی خیمه های او می رفتند و گفت: بازگردید و بدان خیمه ها هیچ تعلّق مسازید و روی به حسین(ع) آورید که غرض جز او نیست.
آن قوم به هیئت اجماع روی به حسین(ع) آوردند و علی التّواتر حمله می کردند و حسین بن علی(ع) دفع ایشان می کرد. در اثنای آن مکاوحت تشنگی بر او غلبه کرد. اسب را از آنجا از آنجا به جانب فرات تاخت. آن لشکر او را مانع می آمدند و نمی گذاشتند که به کنار آب فرات رسد. پس، ملعونی که کنیت او ابوالحنوق بود تیری بر پیشانی مبارک آن حضرت بزد. آن سرور تیر را از پیشانی نورانی خود بیرون کشید. خون بر روی و موی او می دوید و می گفت: ای بار خدایا، می بینی بر این قوم در چه حالتم؟ بار خدایا، ایشان را هلاک گردان و ایشان را میامرز.
پس از آن چون شیر غضبان حمله می کرد و می زد و می کشت و می انداخت تا آن تخاذیل دست به تیر برداشتند و تیرها به سوی او می انداختند. آن حضرت تیرها را به سینه می گرفت و می فرمود: ای امّت بد، جانب پیغمبر خویش فروگذاشتید و در کشتن اولادش سخت دلیری کردید. به خدایی خدا که در این خواری از او -جل جلاله- امید عزّت و کرامت میدارم و یقین دارم که شما را خوار گرداند و کینه مرا از شما بخواهد.
حصین بن نمیر السّکونی آواز داد: ای پسر فاطمه، به چه چیز خدای تعالی به سبب تو انتقام از ما بکشد؟
امیرالمونین حسین(ع) فرمود: میان شما دشمنی اندازد تا خونهای یکدیگر بریزید و بعد از آن عذاب خویش بر شما فرو آرد.
شمر ذی الجوشن گفت: چرا تووقّف می کنید؟ این مرد از بسیاری زخم سخت ضیعف شده است و یک تن بیش نیست. به موافقت هم بر او حمله کنید.
پس، آن قوم از همه جانب بر او حمله کردند و با شمشیر و نیزه گرد او درآمدند. ملعونی که او را زرعه بن شریک گفتندی شمشیر بر دست چپ او بزد. بدبخت دیگر که او را عمروبن خلیفه الجعفی گفتندی از پس پشت درآمد و شمشیری بر دوش مبارک آن حضرت بزد. سیّوم ملعونی که او را سنان بن الانس النخعی گفتندی تیری بر سینه او زد. ملعون چهارم که او را صالح بن وهب المزنی گفتندی نیزه بر پهلوی او زد. امیرالمومنین حسین(ع) از اسب فرو آمد و بازنشست و تیر از سینه برکشید، خون روان شد. دستها باز می نهاد و در برابر جراحت می نهاد تا پرخون می شد و در روی و موی خویش مالیده می گفت:
همچنین سر و روی خون آلوده و محاسن به خون خضاب کرده پیش جد خویش روم.
چون عمر سعد، حسین بن علی(ع) را بدان حالت بدید، اسب به نزدیک او راند و بالای سر او بایستاد و یاران خویش را گفت: فرود آیید و کار او تمام کنید و سر از پیکر او جدا سازید.
نصر بن خرشه الصّنانی فرود آمد، و او ابرص بود. پس، به نزد آن حضرت رفت و محاسن مبارک آن سرور بگرفت و خواست که سر از تن آن حضرت ببرد. امیرالمومنین حسین(ع) فرمود:
تو آن سگ ابرصی که تو را بخواب دیده ام.
نصر گفت: مرا چنین می گویی؟ پس شمشیر به گلوی مبارک نهاده می مالید و می گفت:
اقتلک الیوم و نفسی تعلم // علما یقینا لیس فه مزعم // ان اباک خیر من یکلم // بعد النبی المصطفی المعظم // اقتلک الیوم و سوف اندم // و ان مثوای غدا جهنم
و قوت بر شمشیر می کرد و نمی برید. عمر سعد در خشم شد و مردی که بر دست راست ایستاده بود و نام او خولی بن یزید الاصبحی، آن ملعون را گفت: برو و کار حسین(ع) را تمام کن.
و خولی ا اسب فرو جست و سر مبارک فرزند رسول خدا(ص) و قره العین علی مرتضی(ع) و سرور سینه فاطمه زهرا(س) را از تن جدا ساخت.
ای اهل کوفه، وای بر شما. کشتید اهل بیت پیغمبر خود را و بر برنا و پیر ابقا نکردید و در ریختن خون ما مبالغه و غلوّ کردید، حال آنکه شما جمیعا می دانید که ما کیستیم و می دانید که دشمنی شما با کیست. نه شما مرا طلبیدید و عهدها کردید؟ چون رضای شما را بر جناح عجلت و قدم مسارعت پیش آمدم، شمشیرهایی که به جهت اعدای دین نگاه داشته و مهیّا کرده بودید روی به من آوردید و با دشمنان من درساختید بی آنکه از جانب من در رعایت حق شما اهمالی رود و یا از من گناهی در وجود آید. یا لیت که پیش از آنکه با دشمنان یار شوید، مرا اعلام میدادید و از کیفیّت نقض عهد اطلاع می دادید تا من عزم آمدن بدین جانب فسخ کردمی. وای بر شما، چون آمدم خود را پروانه وار بر شمع بیعت زدید و چراغ ایمان خود را به دست خود خاموش کردید.
آن حضرت این سخنان می فرمود و از کسی جوابی شنیده نمی شد. بعد از آن، آن حضرت شمشیر بکشید مانند کسی که دل از جان برگرفته باشد و از حیات نومید شده باشد، روی بدان قوم آورده مبارز خواست و جمعی از آن طایفه به زخم شمشیر به دارالبوار فرستاد. آخر شمرذی الجوشن با فوجی انبوه از سوار و پیاده روی بدو آورد. امیرالمومنین حسین(ع) ساعتی به تنهایی با آن گروه انبوه جنگ کرد. ایشان در میان او و اهل حرم جدایی افگندند و آنگاه روی به خیمه های اهل بیت رسول خدا(ص) آوردند. آن حضرت از این معامله بر آشفت و آواز داد:
ای آل ابوسفیان، گرفتم که شما را دین نیست، آخر نه از عربید؟ از عار نمی اندیشید که تعرّض حرم من می کنید؟
شمر آواز داد: ای حسین، چه می گویی و مقصود تو چیست؟
فرمود: چرا معترض اهل بیت من می شوید؟ مقصود شما کشتن من است، اینک اینجا ایستاده ام و با شما جنگ می کنم. نگذارید که کسی حوالی خیمه های حرم می گردد.
شمر گفت: ای پسر فاطمه، التماس تو به اجابت مقرون است. پس، بانگ بر آن جماعت زد که سوی خیمه های او می رفتند و گفت: بازگردید و بدان خیمه ها هیچ تعلّق مسازید و روی به حسین(ع) آورید که غرض جز او نیست.
آن قوم به هیئت اجماع روی به حسین(ع) آوردند و علی التّواتر حمله می کردند و حسین بن علی(ع) دفع ایشان می کرد. در اثنای آن مکاوحت تشنگی بر او غلبه کرد. اسب را از آنجا از آنجا به جانب فرات تاخت. آن لشکر او را مانع می آمدند و نمی گذاشتند که به کنار آب فرات رسد. پس، ملعونی که کنیت او ابوالحنوق بود تیری بر پیشانی مبارک آن حضرت بزد. آن سرور تیر را از پیشانی نورانی خود بیرون کشید. خون بر روی و موی او می دوید و می گفت: ای بار خدایا، می بینی بر این قوم در چه حالتم؟ بار خدایا، ایشان را هلاک گردان و ایشان را میامرز.
پس از آن چون شیر غضبان حمله می کرد و می زد و می کشت و می انداخت تا آن تخاذیل دست به تیر برداشتند و تیرها به سوی او می انداختند. آن حضرت تیرها را به سینه می گرفت و می فرمود: ای امّت بد، جانب پیغمبر خویش فروگذاشتید و در کشتن اولادش سخت دلیری کردید. به خدایی خدا که در این خواری از او -جل جلاله- امید عزّت و کرامت میدارم و یقین دارم که شما را خوار گرداند و کینه مرا از شما بخواهد.
حصین بن نمیر السّکونی آواز داد: ای پسر فاطمه، به چه چیز خدای تعالی به سبب تو انتقام از ما بکشد؟
امیرالمونین حسین(ع) فرمود: میان شما دشمنی اندازد تا خونهای یکدیگر بریزید و بعد از آن عذاب خویش بر شما فرو آرد.
شمر ذی الجوشن گفت: چرا تووقّف می کنید؟ این مرد از بسیاری زخم سخت ضیعف شده است و یک تن بیش نیست. به موافقت هم بر او حمله کنید.
پس، آن قوم از همه جانب بر او حمله کردند و با شمشیر و نیزه گرد او درآمدند. ملعونی که او را زرعه بن شریک گفتندی شمشیر بر دست چپ او بزد. بدبخت دیگر که او را عمروبن خلیفه الجعفی گفتندی از پس پشت درآمد و شمشیری بر دوش مبارک آن حضرت بزد. سیّوم ملعونی که او را سنان بن الانس النخعی گفتندی تیری بر سینه او زد. ملعون چهارم که او را صالح بن وهب المزنی گفتندی نیزه بر پهلوی او زد. امیرالمومنین حسین(ع) از اسب فرو آمد و بازنشست و تیر از سینه برکشید، خون روان شد. دستها باز می نهاد و در برابر جراحت می نهاد تا پرخون می شد و در روی و موی خویش مالیده می گفت:
همچنین سر و روی خون آلوده و محاسن به خون خضاب کرده پیش جد خویش روم.
چون عمر سعد، حسین بن علی(ع) را بدان حالت بدید، اسب به نزدیک او راند و بالای سر او بایستاد و یاران خویش را گفت: فرود آیید و کار او تمام کنید و سر از پیکر او جدا سازید.
نصر بن خرشه الصّنانی فرود آمد، و او ابرص بود. پس، به نزد آن حضرت رفت و محاسن مبارک آن سرور بگرفت و خواست که سر از تن آن حضرت ببرد. امیرالمومنین حسین(ع) فرمود:
تو آن سگ ابرصی که تو را بخواب دیده ام.
نصر گفت: مرا چنین می گویی؟ پس شمشیر به گلوی مبارک نهاده می مالید و می گفت:
اقتلک الیوم و نفسی تعلم // علما یقینا لیس فه مزعم // ان اباک خیر من یکلم // بعد النبی المصطفی المعظم // اقتلک الیوم و سوف اندم // و ان مثوای غدا جهنم
و قوت بر شمشیر می کرد و نمی برید. عمر سعد در خشم شد و مردی که بر دست راست ایستاده بود و نام او خولی بن یزید الاصبحی، آن ملعون را گفت: برو و کار حسین(ع) را تمام کن.
و خولی ا اسب فرو جست و سر مبارک فرزند رسول خدا(ص) و قره العین علی مرتضی(ع) و سرور سینه فاطمه زهرا(س) را از تن جدا ساخت.
ابن اعثم کوفی
عالی
پاسخحذف