۱۸ مرداد ۱۳۸۷

حکمت و اخلاق

چون هنر مرغ فراوان شود//مرغ ز بر دست سلیمان شود
وای بر آن آدمی بی خبر//کوکم از آن مرغ بود در هنر

دجله چو آمیخته گردد به نیل//هست جدا کردن آن مستحیل

چشمه‌ی چاه هر چه که بالا شود//چشمه محال است که دریا شود

خواست یکی خواسته لیکن نیافت//آنکه نمی‌خواست برد خود شتافت
رفت یکی در طلب لعل سنگ//ریزه‌ی سنگین نیامد به چنگ
وان دگری را که غم آن نبود//لعل چنان یافت که در کان نبود
کوشش بیهوده ز غایت برون//کوبش آبست، به هاون درون

این همه بیداری ما خفتن‌ست//کامدن ما ز پی رفتن ست
گر بودت، خوش خور و بدخو مباش//ور نبود، رنجه مشو گو مباش
تنگ مباش از پی عیش فراخ//کان بری از باغ که خیزد ز شاخ
هر چه رسد، بیش خور و کم مخور//ور نرسد هم برسد، غم مخور
هر چه بجوئی و نیابی، مرنج//زانکه به خواهش نتوان یافت گنج

ترک طمع گیر ز خود شرم دارتا نشوی چون خجلان شرمسار
گرسنه زانی که درین تنگنای//نان ز ملک می لبی نزد خدای
غره به نزد یکی سلطان مشو//بلبل باغی، مگس خوان مشو
هست وی از خرمن هستی خسی//تا تو چه باشی که کمی زو بسی
چند کشی پیش ملک دست پیش//تات زکاتی دهد از ملک خویش
تشنه بمیر، آب زد و نان مخواه//خون خور و از خوانچه‌شان نان مخواه
چون ببریدی طمع از ناکسان//صرف مکن گوهر خود با خسان
گل به چراگاه ستوران مبر//آئینه در مجلس کوران مبر
***
اميرخسرو دهلوي

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.