۱۳ بهمن ۱۳۹۰

دلم تا عشقباز آمد...

دلم تا عشقباز آمد درو جز غم نمیبینم
دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمیبینم
دمی با همدمی خرم ز جانم برنمی آید
دمم با جان برآید چون که یک همدم نمیبینم
مرا رازیست اندر دل لخون دیده پرورده
ولیکن با که گویم راز، چون محرم نمیبینم
قناعت میکنم با درد چون درمان نمی یابم
تحمل میکنم با زخم چون مرهم نمیبینم
خوشا و خرما آن دل که هست از عشق بیگانه
که من تا آشنا گشتم دل خرم نمیبینم
نم چشم   آبروی من ببرد   از بسکه میگریم
چرا گریم کزان حاصل برون از نم نمیبینم
کنون دم درکش ای سعدی که کار از دست بیرون شد
به امید دمی با دوست، وآن دم هم نمیبینم
***
سـعـدی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.