۸ تیر ۱۳۹۲

زنگوله

همیشه می‌آمدم و می‌نشستم گوشه‌ای و نگاهت می‌کردم
آرام، بی‌صدا، آهسته
می‌آمدم، ساعتی به تماشایت می‌نشستم
و می‌رفتم
بی آنکه متوجهم بشوی
اما یک روز مچم را گرفتی
می دانم بی‌احتیاطی کردم
سایه‌ام را پشت درخت دیدی یا صدایی شنیدی
و آمدی مچم را گرفتی
مرا گرفتی و با نگاهی ملالت بار به گوشه‌ای کشاندیم و
زنگوله‌ای در قلبم کار گذاشتی
حالا دیگر نمی‌توانم نزدیکت شوم
آخر هر وقت که تورا می‌بینم
با تپش قلبم زنگوله به صدا می‌افتد و متوجه حضورم می‌شوی
و می‌روی
و یا مرا می‌رانی
آخر چرا؟!

حالا دیگر لذت تماشایت را نمی‌توانم حس کنم
نمی‌توانم نزدیکت شوم...
آه از تپش پراحساس زنگوله...

م.س
8 تیر 92

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.