۱ شهریور ۱۳۹۲

شبانه

دوست‌اش می‌دارم
چرا که می‌شناسم‌اش،
به دوستی و یگانه‌گی.
ـ شهر
همه بیگانه‌گی و عداوت است. ـ

هنگامی که دستان ِ مهربان‌اش را به دست می‌گیرم
تنهائی‌ی ِ غم‌انگیزش را درمی‌یابم.

*

اندوه‌اش
غروبی دل‌گیر است
در غربت و تنهائی.
هم‌چنان شادی‌اش
طلوع  ِ همه آفتاب‌هاست
و صبحانه
و نان ِ گرم،
و پنجره‌ئی
که صبح‌گاهان
به هوای ِ پاک
گشوده می‌شود،
و طراوت ِ شمعدانی‌ها
در پاشویه‌ی ِ حوض.

*

چشمه‌ئی
پروانه‌ئی و گلی کوچک
از شادی
سرشارش می‌کند،
و یأسی معصومانه
از اندوهی
گران‌بارش:
این که بامداد ِ او دیری‌ست
تا شعری نسروده است.

چندان که بگویم
«امشب شعری خواهم نوشت»
با لبانی متبسم به خوابی آرام فرو می‌رود
چنان چون سنگی
که به دریاچه‌ئی
و بودا
که به نیروانا.

و در این هنگام
دخترکی خردسال را ماند
که عروسک محبوب‌اش را
تنگ در آغوش گرفته باشد.

*

اگر که بگویم سعادت
حادثه‌ئی است بر اساس ِ اشتباهی؛
اندوه
سراپای‌اش را در بر می‌گیرد
چنان چون دریاچه‌ئی
که سنگی را
و نیروانا
که بودا را.
چرا که سعادت را
جز در قلمرو ِ عشق بازنشناخته است
عشقی که
به جز تفاهمی آشکار
نیست.
بر چهره‌ی ِ زنده‌گانی‌ی ِ من
که بر آن
هر شیار
از اندوهی جان‌کاه حکایتی می‌کند
آیدا
لب‌خند ِ آمرزشی‌ست.

نخست
دیرزمانی در او نگریستم
چندان که چون نظر از وی بازگرفتم
در پیرامون ِ من
همه چیزی
به هیأت ِ تو درآمده بود.

آن‌گاه دانستم که مرا دیگر
از او
گریز نیست.

***
احمد شاملو

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.