۲۲ دی ۱۳۹۲

شب هم‌آهنگی

لب‌ها می‌لرزند. شب می‌تپد. جنگل نفس می‌کشد.
پروای چه داری، مرا در شب بازوانت سفر ده.
انگشتان شبانه‌ات را می‌فشارم، و باد شقایقِ دوردست را پرپر می‌کند.
به سقف جنگل می‌نگری: ستارگان در خیسی چشمانت می‌دوند.
بی اشک، چشمان تو ناتمام است، و نمناکی جنگل نارساست.
دستانت را می‌گشایی، گره‌ی تاریکی می‌گشاید.
لبخند می‌زنی، رشته‌ی رمز می‌لرزد.
می‌نگری، رسایی چهره‌ات را حیران‌ می‌کند.
بیا با جاده‌ی پیوستگی برویم.
خزندگان در خوابند، دروازه‌ی ابدیت باز است. آفتابی شویم.
چشمان را بسپاریم، که مهتاب آشنایی فرود آمد.
لبان را گم کنیم، که صدا نابهنگام است.
در خواب درختان نوشیده شویم، که شکوه روییدن در ما می‌گذرد.
باد می‌شکند. شب راکد می‌ماند. جنگل از تپش می‌افتد.
جوشش اشک هماهنگی را می‌شنویم، و شیره‌ی گیاهان به سوی ابدیت می‌رود.

***
سهراب سپهری

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.