نمیدانم چه میخواهم خدایا
بهدنبال چه میگردم شب و روز
چه میجوید نگاه خسته من
چرا افسرده است این قلب پرسوز
ز جمع آشنایان میگریزم
به کنجی میخزم آرام و خاموش
نگاهم غوطهور در تیرگیها
به بیمار دل خود میدهم گوش
گریزانم از این مردم که با من
به ظاهر همدم و یکرنگ هستم
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دو صد پیرایه بستند
از این مردم، که تا شعرم شنیدند
به رویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که در خلوت نشستند
مرا دیوانهای بدنام گفتند
دل من، ای دل دیوانه من
که میسوزی از این بیگانگیها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدا را، بس کن این دیوانگیها
***
فروغ فرخزاد
بهدنبال چه میگردم شب و روز
چه میجوید نگاه خسته من
چرا افسرده است این قلب پرسوز
ز جمع آشنایان میگریزم
به کنجی میخزم آرام و خاموش
نگاهم غوطهور در تیرگیها
به بیمار دل خود میدهم گوش
گریزانم از این مردم که با من
به ظاهر همدم و یکرنگ هستم
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دو صد پیرایه بستند
از این مردم، که تا شعرم شنیدند
به رویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که در خلوت نشستند
مرا دیوانهای بدنام گفتند
دل من، ای دل دیوانه من
که میسوزی از این بیگانگیها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدا را، بس کن این دیوانگیها
***
فروغ فرخزاد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
درود و تشکر از دیدگاهتان.