۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۳

شبانه

میان ِ خورشیدهای ِ همیشه
زیبائی‌ی ِ تو
لنگری‌ست ـ
خورشیدی که
سپیده‌دم ِ همه ستاره‌گان
بی‌نیازم می‌کند.

نگاه‌ات
شکست ِ ستم‌گری‌ست ـ
نگاهی که عریانی‌ی ِ روح ِ مرا
از مهر
جامه‌ئی کرد
بدان‌سان  که کنون‌ام
شب ی بی‌روزن ِ هرگز
چنان نماید که کنایتی طنزآلود بوده است.

و چشمان‌ات با من گقتند
که فردا
روز ِ دیگری‌ست ـ
آنک چشمانی که خمیرمایه‌ی ِ مهر است!
وینک مهر ِ تو:
نبردافزاری
تا با تقدیر ِ خویش پنجه در پنجه کنم.

*

آفتاب را در فراسوهای ِ افق پنداشته بودم.
به جز عزیمت ِ نابه‌هنگام‌ام گریزی نبود
چنین انگاشته بودم.

آیدا فسخ ِ عزیمت ِ جاودانه بود.

*

میان ِ آفتاب‌های ِ همیشه
زیبائی‌ی تو
لنگری‌ست ـ
نگاه‌ات
شکست ِ ستم‌گری‌ست ـ
و چشمان‌ات با من گفتند
که فردا
روز ِ دیگری‌ست.

***
احمد شاملو

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.