میان ِ خورشیدهای ِ همیشه
زیبائیی ِ تو
لنگریست ـ
خورشیدی که
سپیدهدم ِ همه ستارهگان
بینیازم میکند.
نگاهات
شکست ِ ستمگریست ـ
نگاهی که عریانیی ِ روح ِ مرا
از مهر
جامهئی کرد
بدانسان که کنونام
شب ی بیروزن ِ هرگز
چنان نماید که کنایتی طنزآلود بوده است.
و چشمانات با من گقتند
که فردا
روز ِ دیگریست ـ
آنک چشمانی که خمیرمایهی ِ مهر است!
وینک مهر ِ تو:
نبردافزاری
تا با تقدیر ِ خویش پنجه در پنجه کنم.
*
آفتاب را در فراسوهای ِ افق پنداشته بودم.
به جز عزیمت ِ نابههنگامام گریزی نبود
چنین انگاشته بودم.
آیدا فسخ ِ عزیمت ِ جاودانه بود.
*
میان ِ آفتابهای ِ همیشه
زیبائیی تو
لنگریست ـ
نگاهات
شکست ِ ستمگریست ـ
و چشمانات با من گفتند
که فردا
روز ِ دیگریست.
***
احمد شاملو
زیبائیی ِ تو
لنگریست ـ
خورشیدی که
سپیدهدم ِ همه ستارهگان
بینیازم میکند.
نگاهات
شکست ِ ستمگریست ـ
نگاهی که عریانیی ِ روح ِ مرا
از مهر
جامهئی کرد
بدانسان که کنونام
شب ی بیروزن ِ هرگز
چنان نماید که کنایتی طنزآلود بوده است.
و چشمانات با من گقتند
که فردا
روز ِ دیگریست ـ
آنک چشمانی که خمیرمایهی ِ مهر است!
وینک مهر ِ تو:
نبردافزاری
تا با تقدیر ِ خویش پنجه در پنجه کنم.
*
آفتاب را در فراسوهای ِ افق پنداشته بودم.
به جز عزیمت ِ نابههنگامام گریزی نبود
چنین انگاشته بودم.
آیدا فسخ ِ عزیمت ِ جاودانه بود.
*
میان ِ آفتابهای ِ همیشه
زیبائیی تو
لنگریست ـ
نگاهات
شکست ِ ستمگریست ـ
و چشمانات با من گفتند
که فردا
روز ِ دیگریست.
***
احمد شاملو
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
درود و تشکر از دیدگاهتان.