۱۲ تیر ۱۳۹۴

ای دل تو ندانستی...

ای دل تو ندانستی قدر گل و بستان را
بیهوده چه مینالی بیداد زمستان را
ظلمات شب هجران بیهوده ندادندت
تو قدر ندانستی آن چشمه‌ی حیوان را
مغرور شدی ای دل در گلشن وصل از بخت
بایست کشید اکنون این رنج بیابان را
صدبار تو را گفتم دیوانگی از سر نه
ترسم دهی از دست آن زلف پریشان را
دلبسته‌ی این دامی مرغابی این دریا
کم شکوه نما ای دل وحشت این طوفان را
در بزم چمن بنگر کان مرغ پسند افتد
کز سینه برون آرد دلسوزتر افغان را
گل خرم و سرو آزاد بلبل همه در فریاد
الحق که ستم کردند مرغان خوش الحان را
کی نام تو را می‌برد دل روز ازل ای عشق
در خواب اگر می‌دید هنگامه‌ی هجران را
در فصل گلم آن کو در کنج قفس افکند
می‌برد ز یادم کاش شب‌های گلستان را
تنها ز تو دردی ماند ای مونس جان با من
خواهم که نخواهم هیچ با درد تو درمان را
تا رفت کف جانان دشمن شده‌ام با جان
بی‌دل چه کند دل را عاشق چه کند جان را
دیگر هوسی ما را جز وصل تو در سر نیست
رحمی ک و یادی کن این بی سروسامان را
ای عاشق شیدایی بشنو سخنی از من
هرچند نتوانی هرگز شنوی آن را
در بزم وصال دوست از جام جمال دوست
چون مست شدی مشکن پیمانه و پیمان را

***
عماد خراسانی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.