۱۳ تیر ۱۳۹۵

آن روز

آن روز باید می‌بوسیدمت بانوی سرخ‌پوش
در میان آن آسمان مه‌آلود
در زیر آن باران لطیف
بر فراز آن قله‌ی بلند
زیر طاقی‌های آن قلعه‌ی کهن
محصور در بین مخمل سبز درختان
باید تنگ در آغوشت می‌گرفتم
خیره در دریای چشمانت غرق می‌شدم
دست در دستانت جهانی را به زیر می‌کشیدم
و کام دنیا را از سرخی لبانت می‌گرفتم
تا ابدیتی بسازم از آن لحظه
تا جاودان سازم عشق را
تا پیمانی ببندم با تو در میان شاهدان هزارساله که هیچ دستی را دیگر توان شکستن آن پیمان نباشد.
اما دریغ
که من تنها
در کنارت نشستم و چشم در چشم کوه
حسرت خوردم.
لحظه‌ای در کنارت نشستن را به جهانی بخشیدم
و دست در دستت از فراز آن قله‌ی سراسر پوشیده از شادیِ لحظه‌ها
به پایین سرازیر شدم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.