۲۹ تیر ۱۳۹۵

در شب پایان‌نیافته‌ی سعدی

چه سپید کوهساری، چه سیاه ماهتابی
نرسد به گوش جز زاری و شیون عقابی

همه درّه‌های وحشت به کمین من نشسته
نه مقدّرم درنگی، نه میسّرم شتابی

به امید همزبانی، به سکوت نعره کردم
بنیامدم طنینی که گمان  برم جوابی

همه لاله‌های این کوه ز داغ دل فسردند
چو نکرد صخره رحمی، چو نداد چشمه آبی

بنشین دل هوایی که بر آسمان این شب
ندمید اختری کو نشکست چون شهابی

به سپهر دیدگاهم، به کرانه‌ی نگاهم
نه بود به شب شکافی و نه از سحر سرابی

تن من گداخت در تب، عطشی شکافتم لب:
«سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی»

***
سیاوش کسرایی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.