۲۵ بهمن ۱۳۸۵

روز جهانی داستان کوتاه

آنچه شیطان می خواهد
دو پسر بچه ایستاده بودند و عبور شیطان را می نگریستند. نیروی مجذوب کننده چشم هایش را هنوز به یاد داشتند.
«وای، از تو چی می خواست؟»
«روحم را. از تو چی؟»
«یک سکه برای تلفن کردن به خانه.»
«خوب، می خوای بریم چیزی بریم بگیریم و بخوریم؟»
«آره، می خوام. اما نمی تونم. حالا دیگه پول ندارم.»
« عیبی نداره. من یک عالم پول دارم.»
WHAT THE DEVIL WANTED
The two boys stood watching Satan walk away, the power of his hypnotic eyes still in their minds.
"Geez, what'd he want from you?"
"My soul. How' bout you?"
"A quarter to call home."
"Oh. Wanna go get something to eat?"
"Yeah, but I can't. Now I'm out of money."
"No problem. I've got plenty."
BRIAN BEWELL