امروز سالروز وفات استاد محمد حسین بهجت متخلص به شهریار است. ایشان در سال 1285 در روستای قره چمن در حوالی تبریز متولد شدند. تحصیلات خود را در تبریز ، تهران و در مدرسه دارالفنون ادامه دادند تا این که وارد رشته پزشکی شدند. شهریار سال آخر رشته پزشکی بود که عاشق دختری شد. پس از مدتی خواستگاری نیز از سوی دربار برای دختر پیدا میشود. گویا خانواده دختر با توجه به وضع مالی محمدحسین تصمیم میگیرند که دختر خود را به خواستگار مرفهتر بدهند. این شکست عشقی بر شهریار بسیار گران آمد و با این که فقط یک سال به پایان دوره ۷ ساله رشته پزشکی مانده بود ترک تحصیل کرد. غم عشق حتی باعث مریضی و بستری شدن وی در بیمارستان میشود. ماجرای بیماری شهریار به گوش دختر میرسد و همراه شوهرش به عیادت محمد در بیمارستان میرود. شهریار پس از این دیدار در بیمارستان شعری را که دو بیت آن در زیر آمده است، در بستر میسراید
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا
.
.
نازنینا ما به ناز تو جوانی کرده ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا
شهریار بعد از این شکست عشقی که منجر به ترک تحصیل وی می شود به صورت جدی به شعر روی می آورد و منظومه های زیادی را می سراید
استاد در سال 1367 در بیمارستان مهر تهران در گذشت و بنا به وصیت خود او را در مقبره الشعرا تبریز دفن کردند. روز وفات ایشان را در ایران روز ملی شعر نامیده اند.
روحش شاد.
پیرم و خواهش دل خلوت انسی که در آنجا // جز زبان من و گوش دل جانانه نباشد
گل و ریحان بهارست و دل آن نیست که در وی // یاد ری نشکفد و قصه ریحانه نباشد
رگی از دل بگشاییم که این حقه خونین // چه اناری که درو خنده یک دانه نباشد
شمع قندیل فلک خواهم و شبهای زمستان // شاهدی هم که به غم وحشی و بیگانه نباشد
خانه ای خلوت و ییلاقی و دور از کس و ناکس // که صدایی به جز از سوسک در آن خانه نباشد
شب تعطیلی و امنیت و جمعیت خاطر // هم به دل وسوسه مسجد و میخانه نباشد
ماه از شیشه در تاخته و روزنه بسته // شمع هم گوشه گرفتست که پروانه نباشد
باد در پنجره عربده سر داده به سوزی // که برون کردن سر جرات دیوانه نباشد
پشت بر پشتی و دل فارغ و لم داده به کرسی // نشقه ها تخت ولی ساقی و پیمانه نباشد
نشئه ای خاطره انگیز که در سینه بجوشد // یاد یاری که چون او گنچ به ویرانه نباشد
دوش خوابانده به من اب دهن باز حریفی // که به شیرینی او شاهد فرزانه نباشد
ابروان جنگلی و چشم قلندر وش ما // خلسه در چنته ولی خواب در انبانه نباشد
نقد سودای محبت که به بیمایگی آنجا // بیع باغ بغل و بوسه بیعانه نباشد
الغرض تاب سخن باشد و دمساز و دگر هیچ // لب من باشد و جز گوش به کاشانه نباشد
تا من آن سوز غم عشق به سازی کنم آغاز // که به شبگیری او ناله مستانه نباشد
سرگذشتی است مرا تالی افسانه ولیکن // این حقیقت به سرم آمده افسانه نباشد
کمک حافظه هم شرط کن آن حاشیه آری // گیسو افشان نتوان کردن اگر شانه نباشد
پنبه در گوش مساعد کند از روده درازی // چه کند پیر جهان دیده که پر چانه نباشد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
درود و تشکر از دیدگاهتان.