۵ دی ۱۳۸۶

گرگ

گفت دانايي که:گرگي خيره سر،
هست پنهان در نهاد هر بشر!

لاجرم جاري ست پيکاري سترگ
روز و شب،ما بين اين انسان و گرگ

زور بازو چاره ي اين گرگ نيست
صاحبِ انديشه داند چاره چيست

اي بسا انسان رنجورِ پريش
سخت پيچيده گلوي گرگ خويش

وي بسا زور آفرين مرد دلير
هست در چنگال گرگِ خود اسير

هر که گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته مي شود انسان پاک

و آن که از گرگش خورد هر دم شکست
گرچه انسان مي نمايد،گرگ هست!

وآن که با گرگش مدارا مي کند،
خلق و خوي گرگ پيدا مي کند.

در جواني جان گرگت را بگير!
واي اگر اين گرگ گردد با تو پير

روز پيري،گر که باشي همچو شير
ناتواني در مصافِ گرگ پير

مردمان گر يکدگر را مي درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند

اين که انسان هست اين سان دردمند
گرگ ها فرمانروايي مي کنند،

و آن ستمکاران که باهم محرم اند
گرگ هاشان آشنايان هم اند

گرگ ها همراه و انسان ها غريب
با که بايد گفت اين حال عجيب؟
***
فريدون مشيري

۱ نظر:

درود و تشکر از دیدگاهتان.