شراره ای بر جامه ی مرد نانوا افتاده بود. بی تاب شده بود و تقلا می کرد تا خاموشش کند.
جوانمرد از آن حوالی می گذشت، نانوا و تقلایش را دید. آهی کشید ئ ایستاد و به درد گفت: افسوس! سالهاست که آتش خودخواهی و آتش حسد و آتش ریا در دلمان افتاده است و هیچ تقلا نمی کنیم که خاموشش کنیم.
این شراره، جامه مان را خواهد سوزاند.
آن آتش اما جانمان را می سوزاند؛ جانمان و ایمانمان را.
***
عرفان نظر آهاري
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
درود و تشکر از دیدگاهتان.