همان رنگ و همان روی،
همان برگ و همان بار،
همان خنده خاموش در او خفته بسی راز،
همان شرم و همان ناز.
همان برگ سپید به مثل ژاله، ژاله به مثل اشک نگونسار
همان جلوه و رخسار.
نه پژمرده شود هیچ،
نه افسرده، که افسردگی روی
خورد آب ز پژمردگی دل،
ولی در پس این چهره دلی نیست.
گرش برگ و بری هست
ز آب و زگلی نیست.
پس، از دور ببینش
به منظر بنشان و بنظاره بنشینش.
ولی قصه ز امید هبائی که در او بسته دلت،
هیچ مگویش،
مبوش،
کو او بوی چنین قصه شنیدن نتواند.
مبر دست بسویش،
که در دست تو جز کاغذ رنگین ورقی چند نماند.
همان برگ و همان بار،
همان خنده خاموش در او خفته بسی راز،
همان شرم و همان ناز.
همان برگ سپید به مثل ژاله، ژاله به مثل اشک نگونسار
همان جلوه و رخسار.
نه پژمرده شود هیچ،
نه افسرده، که افسردگی روی
خورد آب ز پژمردگی دل،
ولی در پس این چهره دلی نیست.
گرش برگ و بری هست
ز آب و زگلی نیست.
پس، از دور ببینش
به منظر بنشان و بنظاره بنشینش.
ولی قصه ز امید هبائی که در او بسته دلت،
هیچ مگویش،
مبوش،
کو او بوی چنین قصه شنیدن نتواند.
مبر دست بسویش،
که در دست تو جز کاغذ رنگین ورقی چند نماند.
***
مهدي اخوان ثالث
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
درود و تشکر از دیدگاهتان.