۸ اردیبهشت ۱۳۸۷

گل

همان رنگ و همان روی،
همان برگ و همان بار،
همان خنده خاموش در او خفته بسی راز،
همان شرم و همان ناز.
همان برگ سپید به مثل ژاله، ژاله به مثل اشک نگونسار
همان جلوه و رخسار.

نه پژمرده شود هیچ،
نه افسرده، که افسردگی روی
خورد آب ز پژمردگی دل،
ولی در پس این چهره دلی نیست.
گرش برگ و بری هست
ز آب و زگلی نیست.

پس، از دور ببینش
به منظر بنشان و بنظاره بنشینش.
ولی قصه ز امید هبائی که در او بسته دلت،
هیچ مگویش،
مبوش،
کو او بوی چنین قصه شنیدن نتواند.
مبر دست بسویش،
که در دست تو جز کاغذ رنگین ورقی چند نماند.
***
مهدي اخوان ثالث

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.