۲۲ تیر ۱۳۸۸

سترون

سیاهی از درون کاهدود پشت دریاها
برآمد، با نگاهی حیله گر، با اشکی آویزان.
به دنبالش سیاهیهای دیگر آمدند از راه،
بگستردند بر صحرای عطشان قیرگون دامان.
سیاهی گفت:
-«اینک من، بهین فرزند دریاها،
شما را، ای گروه تشنگان، سیراب خواهم کرد.
چه لذت بخش و مطبوع است مهتاب پس از باران،
پس از باران جهان را غرق در مهتاب خواهم کرد.
بپوشد هر درختی میوه اش را در پناه من،
ز خورشیدی که دایم می مکد خون و طراوت را،
نبینم... وای!... این شاخک چه بی جان است و پژمرده...»
سیاهی با چنین افسون مسلط گشت بر صحرا.

زبردستی که دایم می مکد خون و طراوت را،
نهان در پشت این ابر دروغین بود و می خندید.
مه از قعر محاقش پوزخندی زد بر این تزویر،
نگه می کرد غار تیره با خمیازه جاوید.

گروه تشنگان در پچ پچ افتادند:
-« دیگر این
همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد»
ولی پیر دروگر گفت با لبخندی افسرده:
-«فضا را تیره می دارد، ولی هرگز نمی بارد.»

خروش رعد غوغا کرد، با فریاد غول آسا.
غریو از تشنگان برخاست:
-«باران است... هی!... باران!
پس از هرگز... خدا را شکر... چندان بد نشد آخر...»
ز شادی گرم شد خون در عروق سرد بیماران.

به زیر ناودانها تشنگان، با چهره های مات،
فشرده بین کفها کاسه های بی قراری را.
-«تحمل کن پدر... باید تحمل کرد.»
-«می دانم
تحمل می کنم این حسرت و چشم انتظاری را...»

ولی باران نیامد...
-«پس چرا باران نمی بارد؟»
-«نمی دانم، ولی این ابر بارانی است، می دانم.»
-«ببار ای ابر بارانی! ببار ای ابر بارانی!
شکایت می کنند از من لبان خشک عطشانم.»

-«شما را، ای گره تشنگان! سیراب خواهم کرد»
صدای رعد آمد باز، با فریاد غول آسا.
ولی باران نیامد...
-«پس چرا باران نمی بارد؟»
سرآمد روزها با تشنگی با مردم صحرا.

گروه تشنگان در پچ پچ افتادند:
-«آیا این
همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد؟»
و آن پیر دروگر گفت با لبخند زهرآگین:
-«فضا را تیره می دارد، ولی هرگز نمی بارد.»
***
مهدي اخوان ثالث

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.