(به حمید مصدق)
لحظه ای خاموش ماند آنگاه
بار دیگر سیب سرخی را که بر کف داشت
به هوا انداخت.
سیب چندی گشت و باز آمد.
سیب را بویید.
گفت:
ـ «گپ زدن از آبیاریها و پیوندها کافیست.
خوب
تو چه میگویی؟»
ـ «آه،
چه بگویم؟ هیچ»
***
سبز و رنگین جامهای گلبفت بر تن داشت.
دامن سیرابش از موج طراوت مثل دریا بود،
از شکوفههای گیلاس و هلو طوق خوشآهنگی به گردن داشت.
پردهای طناز بود از مخملی ـ گه خواب و گه بیدار
با حریری که به آرامی وزیدن داشت
روح باغ شاد همسایه
مست و شیرین میخرامید و سخن میگفت،
و حدیث مهربانش روی با من داشت.
من نهادم سر به نردهی آهن باغش
که مرا از او جدا میکرد،
و نگاهم مثل پروانه
در فضای باغ او میگشت،
گشتن غمگین پری در باغ افسانه.
او به چشم من نگاهی کرد.
دید اشکم را
گفت:
ـ «ها، چه خوب آمد به یادم، گریه هم کاریست.
گاه آن پیوند با اشکست، یا نفرین
گاه با شوقست، یا لبخند
یا اسف یا کین
و آنچه زین سان، لیک باید باشد این پیوند.»
بار دیگر سیب را بویید و ساکت ماند.
من نگاهم را چو مرغی مرده سوی باغ خواهم برد.
آه،
خامشی بهتر.
ورنه من باید چه میگفتم به او، باید چه میگفتم؟
گرچه خاموشی سرآغاز فراموشیست،
خاموشی بهتر،
گاه نیز آن بایدی پیوند کو میگفت: خاموشیست
چه بگویم؟ هیچ
جوی خشکیدهست و از بس تشنگی دیگر
بر لب جوی بوتههای بارهنگ و پونه و خطمی
خوابشان بردهست.
با تنی بی خویشتن، گویی که در رویا
میبردشان آب شاید نیز
آبشان بردهست.
بهعزای عاجلت ای بینجابت باغ،
بعد از آنکه رفته باشی جاودان بر باد،
هرچه هرجا ابر خشم از اشک نفرتباد آبستن،
همچو ابر حسرت خاموشبار من.
ای درختان عقیم ریشهتان در خاکهای هرزگی مستور،
یک جوانهی ارجمند از هیچجاتان رست نتواند.
ای گروهی برگ چرکین تار چرکین پود.
یادگار خشکسالیهای گرد آلود،
هیچ بارانی شما را شست نتواند.
***
مهدی اخوان ثالث
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
درود و تشکر از دیدگاهتان.