بود آیا که خرامان ز درم باز آیی
گره از کار فروبسته ما بگشایی
نظری کن که به جان آمدم از دلتنگی
گذری کن خیالی شدم از تنهایی
گفته بودی که بیایم چو بجان آیی تو
من بجان آمدم اینک تو چرا می نایی
بس که سودای سر زلف تو پختم بخیال
عاقبت چون سر زلف تو شدم سودایی
همه عالم بتو می بینم و این نیست عجب
به که بینم که تویی چشم مرا بینایی
پیش از این گر دگری در دل من میگنجید
جز تو را نیست کنون در دل من گنجایی
جز تو اندر نظرم هیچ کسی می ناید
وین عجب تر که تو خود روی به کس ننمایی
گفتی از لب بدهم کام عراقی روزی
وقت آنست که آن وعده وفا فرمایی
***
عراقی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
درود و تشکر از دیدگاهتان.