۱۲ دی ۱۳۸۹

ازین صحرای بیحاصل...

ازین صحرای بیحاصل دگر با خود چه بردارم
نگاه عبرتی همچون شرر زاد سفر دارم
محبت تا کجا سازد دچار الفت خویشم
برنگ رشته تسبیح چندین رهگذر دارم
مده ای خواب چون چشمم فریب از بستن مژگان
کزین بالین پر پرواز دیگر در نظر دارم
نه برق شعله یی دارم نه ایر شوخی دودی
چراغ انتظام پرتوی در چشم تر دارم
ندارد رنگ پروازم شکست از ناتوانی ها
چو ابرو در خم چین اشارت بال و پر دارم
بلوح وحدتم نقش دوئی صورت نمی بندد
اگر آینه ام سازد همان حیرت ببر دارم
سویدای دل است این یا سواد عالم امکان
که تا وا می کنم چشمی غباری در نظر دارم
مجو صاف طرب از طینت کلفت سرشت من
کف خاکم غبار از هرچه گویی بیشتر دارم
نمیگردد فلک هم چاره فرمای شکست من
برنگ موی چینی طرفه شام بی سحر دارم
دماغ غیرت نمن طرفی سامان نمی بندد
زاسباب تجمل آنچه من دارم حذر دارم
سراغم میتوان از دست بر هم سوده پرسیدن
رم وحشی غزال فرصتم گرد دگر دارم
نشد سعی غبارم آشنای طرف دامانی
چو مژگان بر سر خود میزنم دستی که بردارم
توانم جست از دام فریب اینچمن بیدل
چو شبنم گر بجای گام من هم چشم بردارم
***
بیدل دهلوی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.