۲۲ دی ۱۳۸۹

حدیث مهر

گنجشک خرد گفت سحر با کبوتری / کآخر تو هم برون کن ازین آشیان سری
آفاق روشن است، چه خسبی به تیرگی / روزی بپر، ببین چمن و جوئی و جری
در طرف بوستان، دهن خشک تازه کن / گاهی ز آب سرد و گه از میوه تری
بنگر من از خوشی چه نیکو روی و فربهم / تنگست چون تو مرغک مسکین لاغری
گفتا حدیث مهر بیاموزدت جهان / روزی تو هم شوی چو من ای‌دوست مادری
گرد تو چون که پر شود از کودکان خرد / چو کار مادران نکنی کار دیگری
روزی که رسم و راه پرستاریم نبود / میدوختم بسان تو، چشمی به منظری
گیرم که رفته ایم از اینجا به گلشنی / با هم نشسته ایم بشاخ صنوبری
تا لحظه‌ایست، تا که دمیدست نوگلی / تا ساعتی است، تا که شکفته‌ست عبهری
در پرده، قصه‌ایست که روزی شود شبی / در کار نکته‌ایست که شب گردد اختری
خوشبخت، طائری که نگهبان مرغکی است / سرسبز، شاخکی که بپینند از آن بری
فریاد شوق و بازی اطفال، دلکش است / وانگه به بام لانه خود محقری
هرچند آشیانه گلین است و من ضعیف / باور نمیکنم چو خود اکنون توانگری
ترسم که گر روم، برد این گنجها کسی / ترسم در آشیانه فتد ناگه آذری
از سینه‌ام گرچه ز بس رنج، پوست ریخت / ناچار رنجهای مرا هست کیفری
شیرین نشد چو زحمت مادر، وظیفه‌ای / فرخنده‌تر ندیدم ازین، هیچ دفتری
پرواز، بعد ازین هوس مرغکان ماست / مارا به تن نماند ز سعی عمل پری
***
پروین اعتصامی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.