۱ بهمن ۱۳۸۹

شيخ بهايي و پيشخدمتش

مي‏دانيد شيخ بهايي مرد فوق‏العاده‏اي بوده. مساله قرائت افکار را خيليها دارند، مي‏گويند او هم قرائت افکار داشته است. مي‏گويند وي‏ پيشخدمتي داشت که به او شيخ حسن مي‏گفت. (شيخ بهايي يک آدمي بود که‏ بيشتر سياح بود و تقريبا سي سال در دنيا سياحت کرده بود، آخر عمرش‏ شيخ‏الاسلام اصفهان شده بود.) روزي يک مقدار کشک به او داده بود که بسابد و براي ناهار حاضر کند. او مشغول کشک سابيدن بود. کشک‏سابي هم که يک آهنگ مخصوصي دارد و انسان وقتي که در جايي باشد که‏ يک آهنگ خوشي هم باشد خيالش بيشتر پرواز مي‏کند، مثلا کنار يک نهر باشد، صداي يکنواخت اين نهر را که مي‏شنود خيالش شروع مي‏کند به پرواز کردن ، زمين را به آسمان مي‏زند و آسمان را به زمين. او پيش خودش در همان عالم خيال يک آينده سعادت بخشي را براي خودش تخيل مي‏کرد، به اين‏ صورت که شيخ بالاخره از کارش معزول مي‏شود، بعد من ترقي مي‏کنم، تا کم‏کم‏ به آنجا رساند که خودش مي‏شود شيخ‏الاسلام اصفهان. شيخ‏بهايي متوجه بود که‏ او در عالم چه خيالي است، با خود گفت ببينيم رشته خيال اين به کجا مي‏رسد. يک وقت رشته خيالش رسيد به اينجا که پيش شاه‏عباس در مسند شيخ‏الاسلامي بالاتر از همه نشسته است، استادش شيخ بهايي از در وارد مي‏شود، حال چکار کند؟ مسند را به او بدهد از نظر اينکه استادش و شيخ‏الاسلام‏ قبل بوده، آنوقت خودش مسندي ندارد، يا او را پايين دستش بنشاند و اين درست نيست. در شش و پنج اين حرفها بود که شيخ بهايي گفت: شيخ‏ حسن کشکت را بساب. تا گفت: کشکت را بساب، به خودش آمد.

حال، آدميزاد در عالم خيال اين‏جور است. مخصوصا وقتي که انسان مثلا يک معامله زمين مي‏کند، بعد مرتب خيال مي‏کند که اين زمين ترقي مي‏کند، بعد چنين و چنان مي‏کنم، يا يک زراعت مي‏کند: امسال زراعت ما اين‏جور محصول مي‏دهد، بعد اين‏طور و آن‏طور مي‏کنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.