۱۵ تیر ۱۳۹۰

چه اشباحی...

چه اشباحی است در گردش بر اين کهسار آبی رنگ
گمانم از زمانی دير می پويند و می جويند
چه می جويند؟
از بهر چه می پويند اين اشباح؟
گمانم سايه هايی از نياکانند در اين دشت
از اين وادی سپاه مازيار و رزمجو بگذشت
از آن ره سندباد آمد، از اين ره رفت مرداويج
همينجا گور مزدک بود
وآنجا مَکمَن بابک
دمی خاموش
اينک بانگهايی ميرسد ايدر
سرودی گرم می خوانند يارانی که با حيدر
سوی پيکار پويانند
بشنو در ضمير خود نوای جاودانیِ اِرانی را که می گويد
به راه زندگی، از زندگی بايست بگذشتن
بر اين خاکی که ايران است نامش
بانگ انسانی، دمی پيش نهيب شوم اهريمن نشد خامش
در اين کشور اگر جبارها بودند مردم کُش
از آنها بيشتر، گُردان انسان دوست جنبيدند
به ناخن خاره ء بيداد را بی باک سنبيدند
فروزان مشعل اندر دست آوای طلب بر لب
به دژهايی يورش بردند کِش بنيان به دوزخ بود
به موج خون فرو رفتند
ليکن فوج بی باکان ،نترسيد از بدِ زشتان نپيچيد از ره پاکان
ارانی بذر زرين بر فراز کشوری افشاند
ارانی مُرد، بذرش کشتزاری گشت پر حاصل
به زندان روح پر جولان و طيارش نشد مدفون
به زير سنگ سرد گور، افکارش نشد مدفون
اِرانی در سرود و در سخن، بگشود راه خود
کنون در هر سويی پرچم گشايد با سپاه خود
بمُرد ار يک شقايق، زير پای وحش ناميمون
شقايق زار شد ايران به رغم ترسها، شک ها
در آمد عصر رستاخيز مردم
قهرمان خيزد از اين خاک کهن
وآن گاه مزدک ها و بابک ها
مُقنع گفت گر اکنون مرا پيکر شود نابود
روان من نمی ميرد، به پيکرها شود پيدا
ز دالان حلول آيم به جسم مردم شيدا
برانگيزم يکی آتش به جان خلق آينده
مُقنع شد به گور، اما، مُقنع ها شود زنده
ستمگر بس عبث پنداشت کشتن هست درمانش
ولی تاريخ فردايی فرو گيرد گريبانش
به خواری از فراز تخت بيدادش فرود آرد
سخن در آن نمی رانم که اين دم دير و زود آرد
ولی شک نيست، کآخر نيست جز اين رأی و فرمانش
سپاه پيشرفتند و تکامل اين جوانمردان
سپاهی اينچنين از وادی هرمان گذر دارد
به سوی معبد خورشيد پيمودن خطر دارد
ولی هر کس از اين ره رفت بخشی شد ز نور او
هم آوا گشت با فرّ و شکوه او، غرور او
مجو ای هموطن از ايزدِ تقدير بخت خود
طلب کن بخت را از جنبش بازوی سخت خود
جهان ميدان پيکار است، بيرحمند بدخواهان
طريق رزمْ ناهموار، غدّارند همراهان
نه آيد زآسمانها هديه ای
نی قدرتی غيبی برايت سفره ای گسترده اندر خانه در چيند
به خواب است آنکه راه و رسم هستی را نمی بيند
کليد گنج عالم رنج انسانی ست آگه شو
دو ره در پيش، يا تسليم يا پيکار جانفرسا
از آن راه خطا برگرد و با همت بر اين ره شو
اِرانی گفت در شطی که آن جنبنده تاريخ است
مشو زان قطره ها کاندر لجنها بر کران مانند
بشو امواج جوشانی که دائم در ميان مانند.
***
احسان طبری

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.