شدم خاک و نگفتم عاشقم کار اینچنین باید
ز جیبم سرمه رویانید اسرار اینچنین باید
لب از خمیازه تیغ تو زخم ما نیست آخر
براه صبح رحمت چشم بیدار اینچنین باید
بتاری گر زنی ناخن صدا بیتاب میگردد
هم آغوش بساط یکدلی یار اینچنین باید
به نخل راستی چون شمع میباید ثمر گشتن
که منصور آنچنان میزیبد و دار اینچنین باید
رگ سنگ صنم کن رشته محبت را
برهمن گر توان گردید زنار اینچنین باید
همه گر عجز نالیهاست بوئی دارد از جرات
نفس در سینه خون کن عاشق زار اینچنین باید
مژه گاهی کنار و گاه آغوش است چشمش را
اگر الفت پرستی پاس بیمار اینچنین باید
بمردن هم نگردد خواجه از حسرت کشی فارغ
گر از انصاف میپرسی خروبار اینچنین باید
زحال زاهد آگه نیستم لیک اینقدر دانم
که در عرض بزرگی ریش و دستار اینچنین باید
برهمن طینتان عالم شاهد پرستی را
نفس سرشته کفر است زنار اینچنین باید
تماشا مفت شوق است از فضول اندیشگی بگذر
که رنگ گل چنان یا شوخی خار اینچنین باید
غبار خود بطوفان دادم و عرض وفا کردم
پیام عشق را تمهید اظهار اینچنین باید
بلور آفتاب از سایه نتوان یافت آثاری
هوس مفروش بیدل محو دیدار اینچنین باید
***
بیدل دهلوی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
درود و تشکر از دیدگاهتان.