۲۱ مرداد ۱۳۹۰

هستن

گفت‌وگو از پاک و ناپاک است،
وز کم و بیش زلال آب و آیینه.
وز سبوی گرم و پرخونی که هر ناپاک، یا هر پاک،
دارد اندر پستوی سینه

هرکسی پیمانه‌ای دارد که پرسد چندوچون از وی
گوید این ناپاک، وآن پاک است.
این بسان شبنم خورشید،
وان بسان لیسکی لولنده در خاک است.
نیز من پیمانه‌ای دارم،
با سبوی خویش کزآن می‌تراود خون
گفت‌وگو از دردناک افسانه‌ای دارم.

ما اگر چون شبنم از پاکان،
یا اگر چون لیسکان ناپاک،
گر نگین تاج خورشیدیم
ور نگون ژرفنای خاک؛
هرچه‌ایم، آلوده‌ایم، آلوده‌ایم، ای مرد!
آه می‌فهمی چه می‌گویم؟
ما به «هست» آلوده‌ایم، آری
همچنان هستان و هست و بودگان بوده‌ایم، ای مرد!
نه چو آن هستان اینک جاودانی نیست
(افسری زروش، هلال آسا به سرهامان
ز افتخار مرگ پاکی، در طریق پوک)
در جوار رحمت ناراستین آسمان بغنوده‌ایم، ای مرد!
که دگر یادی از آنان نیست
ور بود جز در فریب شوم دیگر پاک‌جانان نیست.
***
گفت‌وگو از پاک و ناپاک است
ما به «هست» آلوده‌ایم، ای پاک، و ای ناپاک!
پست و ناپاکیم ما هستان
گر همه غمگین، اگر بی‌غم
پاک می‌دانی کیان بودند؟
آن کبوترها که زد درخونشان پرپر
سربی سرد سپیده دم.
***
بی‌جدال و جنگ
ای به خون خویشتن آغشتگان؛
{کوچیده زین تنگ آشیان ننگ،
ای کبوترها،
کاشکی پر می‌زد آنجا مرغ دردم، ای کبوترها!
که من ار مستم، اگر هشیار،
(گرچه می‌دانم به «هست» آلوده مردَم، ای کبوترها!)
در سکوت برج بی‌کس مانده‌تان، هموار،
نیز در برج سکوت و عصمت غمگینتان، جاوید
های پاکان، های پاکان گوی
می‌خروشم، زار.

مهدی اخوان ثالث

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.