۷ آبان ۱۳۹۰

در نظربازی ما...




در نظربازی ما بی خبران حیرانند
من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند
جلوه گاه رخ او دیده من تنها نیس
ماه و خورشید همین آینه می گردانند
لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ
عشقبازان چنین مستحق هجرانند
وصف رخساره خورشید ز خفاش مپرس
که درین آینه صاحب نظران حیرانند
عهد ما با لب شیرین دهنان بست خدای
ما همه بنده و این قوم خداوندانند
مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم
آه اگر خرقه پشمین به گرو نستانند
گر شوند آگه از اندیشه ما مغبچگان
بعد ازین خرقه صوفی به گرو نستانند
مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار
ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند
گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو باد
عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند
زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شد
دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند


***
حضرت حافظ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.