۷ بهمن ۱۳۹۰

گمگشته


من به مردی وفا نمودم و او
پشت پا زد به عشق و امیدم
هرچه دادم به او حلالش باد
غیر از آنکه دل مفت بخشیدم


دل من کودکی سبکسر بود
خود ندانم چگونه رامش کرد
او که میگفت دوستت دارم
پس چرا زهر غم به جامش کرد


اگر از شهد آتشین لب من
جرعه ای نوش کرد و شد سرمست
حسرتم نیست زانکه این لب را
بوسه های نداده بسیار است


باز هم در نگاه خاموشم
قصه های نگفته دارم
بازهم چون به تن کنم جامه
فتنه های نهفته ای دارم


بازهم میتوان به گیسویم
چنگی از روی عشق و مستی زد
باز هم میتوان در آغوشم
پشت پا بر حهان هستی زد


باز هم میدود بدنبالم
دیدگانی پر از امید و نیاز
باز هم با هزار خواهش گنگ
میدهندم به سوی خویش آواز


باز هم دارم آنچه را که شبی
ریختم چون شراب در کامش
دارم آن سینه را که او میگفت
تکیه گاهیست بهر آلامش


زآنچه دارم به او مرا غم نیست
حسرت و اضطراب و ماتم نیست
غیر از آن دل که پر نشد جایش
به خدا چیز دیگرم کم نیست


کودکم کودکی که برد و نداد
غارتم کرده، داد میخواهم
دل خونین مرا چکار آید
دلی آزاد و شاد میخواهم


دگرم آرزوی عشقی نیست
بیدلان را چه آرزو باشد
دل اگر بود باز مینالید
که هنوزم نظر به او باشد


او که از من برید و ترکم کرد
پس چرا پس نداد آن دل را
وای بر من که مفت بخشیدم
دل آشفته حال غافل را
***
فروغ فرخزاد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.