منو اینجا ول کردن رفتن. مسخره بنظر میاد. از اون بیست و سه نفر فقط ما هفتا مونده بودیم. همه یجوری گموگور شده بودند. هیشکی متوجه نشد چجوری. حتا الان که فکرشو میکنم هیچکس به این توجه نداشت که مدام تعدادمون کمتر میشد، چه برسه به اینکه چطور تعدادمون کم میشد. توی جمع آدم فقط حواسش به خودشه. شاید ما اینجوری بودیم. شایدم فقط من اینجوری بودم. نمیدونم. الان به این نکته رسیدم. چی شد؟ یادم نمیاد از کجا مسیرمون شروع شد. چجوری بیست و سه نفر شدیم. اصلا از اول بیست و سه نفر بودیم؟ یادم نمیاد. تو این برهوت دنبال چی میرفتیم؟ اصلا دنبال چیزی میرفتیم یا جای خاصی میخواستیم بریم؟ من هیچکدوم از اون بیست و سه نفر رو نمیشناختم. هیچوقت با کسی حرف نزدم. هیچکس با هیچکس حرف نمیزد. مسیر مشخصی وجود نداشت. همه جا خاک بود و خار. همه جا زمین پست. بدون هیچ تپهای، کوهی. چند روز تو راه بودیم؟ نمیدونم. از هر طرف که نگاه میکردی تا جایی که چشمت قدرت داشت رو میتونستی ببینی، و هیچ چیزی نبود جز خاک و خار. ما اینجا چیکار میکردیم؟ چرا چیزی یادم نمیاد؟ ولی اون بیست و سه نفر رو یادمه، قیافههاشون رو، مدل راه رفتنشون رو، لباسای پارهپورهشون رو حتی مدل نفس کشیدنشون رو. پس چرا از مقصد و مبدا چیزی یادم نیست؟ نمیدونم. سرم سنگینه. چرا منو اینجا ول کردن؟!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
درود و تشکر از دیدگاهتان.