۱۹ دی ۱۳۹۴

با چشم‌ها...

با چشم‌ها
ز حیرت این صبح نابه‌جای
خشکیده بر دریچه‌ی خورشیدِ چارتاق
برتارک سپیده‌ی این روز پابه‌زای،
دستان بسته‌ام را
آزاد کردم
از زنجیرهای خواب.

فریاد برکشیدم:
« ـ اینک
چراغ معجزه
مَردُم!
تشخیص نیم‌شب را از فجر
در چشم‌های کوردلی‌تان
سویی به جای اگر مانده‌ست آن‌قدر،
تا
از کیسه‌تان نرفته تماشا کنید خوب
در آسمان شب
پرواز آفتاب را!
با گوش‌های ناشنوایی‌تان
این طرفه بشنوید:
در نیم‌پرده‌ی شب
آواز آفتاب را!»

« ـ دیدیم
(گفتند خلق، نیمی)
پرواز روشن‌اش را. آری!»

نیمی به شادی از دل
فریاد برکشیدند:

« ـ با گوش جان شنیدیم
آواز روشن‌اش را!»

باری
من با دهان حیرت گفتم:
« ـ ای یاوه
یاوه
یاوه،
خلایق!
مستید و منگ؟
یا به تظاهر تزویر می‌کنید؟
از شب هنوز مانده دو دانگی.
ور تائب‌اید و پاک و مسلمان
نماز را
از چاوشان نیامده بانگی!»

*

هر گاوگندچاله‌دهانی
آتش‌فشان روشن خشمی شد:

« ـ این گول بین که روشنی‌یِ آفتاب را
از ما دلیل می‌طلبد.»

توفان خنده‌ها...

« ـ خورشید را گذاشته،
می‌خواهد
با اتکا به ساعت شماطه‌دار خویش
بی‌چاره خلق را متقاعد کند 
که شب
از نیمه نیز برنگذشته‌ست.»

توفان خنده‌ها...

من
درد در رگان‌ام
حسرت در استخوان‌ام
چیزی نظیر آتش در جان‌ام
پیچید.

سرتاسر وجو مرا
گوئی
چیزی به هم فشرد
تا قطره‌ئی به تفته‌گی‌یِ خورشید
جوشید از دو چشم‌ام.
از تلخی‌یِ تمامی‌یِ دریاها
در اشک ناتوانی‌یِ خود ساغری زدم.

آنان به آفتاب شیفته بودند
زیرا که آفتاب
تنهاترین حقیقت‌شان بود
احساس واقعیت‌شان بود.
با نور و گرمی‌اش
مفهوم بی‌ریای رفاقت بود
با تاب‌ناکی‌اش
مفهوم بی‌رقیب صداقت بود.

*

(ای کاش می‌توانستند
از آفتاب یاد بگیرند
که بی‌دریغ باشند
در دردها و شادی‌های‌شان
حتا
با نان خشک‌شان. ـ
و کاردهای‌شان را
جز از برای قسمت کردن
بیرون نیاورند.)

*

افسوس!
آفتاب
مفهوم بی‌دریغ عدالت بود و
آنان به عدل شیفته بودند و 
اکنون
با آفتاب‌گونه‌ئی
آنان را
این‌گونه
دل
فریفته بودند!

*

ای کاش می‌توانستم
خون ِ رگان ِ خود را
من
قطره
قطره
قطره
بگریم
تا باورم کنند.

ای کاش می‌توانستم
 ـ یک لحظه می‌توانستم ای کاش ـ
بر شانه‌های خود بنشانم
این خلق بی‌شمار را،
گرد حباب خاک بگردانم
تا با دو چشم خویش ببینند که خورشیدشان کجاست
و باورم کنند.

ای کاش
می‌توانستم!

***
شاملو

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.