ماریا! ماریا! ماریا!
راهم بده ماریا!
تاب کوچه را ندارم
راهم نمیدهی؟
میخواهی
گونه هایم، گود
مزه از دست داده
چشیدهی خاص و عام
بیایم پیشت؟
با صدایی بیدندان بگویم به تو:
اینک شدهام مردی قابل اعتماد؟
ماریا
نگاهم کن
پشتم خمیده شد
در کوچه
مردم
چشم تنگ میکنند
ماریا
آیا میشود
در گوش فربه
حرف محبت زد؟
پرنده گرسنه است
پرنده پرصداست
پرنده به آواز زنده است
من
ماریا
من
مَردَم
مردی ساده
مردی که قی کرده او را
شب مسلول
در دستِ کثیفِ خیابان ِ پرسنایا
من همینم که هستم
قبولم داری؟
ماریا
راهم بده!
میبینی
انگشتانم
متشنج
میفشرند
خرخرهی آهنی زنگ درت
ماریا
کوچه
جنگل جانوران وحشی ست
ببین
بر گلویم
نه جای انگشت
جای زخم است
در را باز کن
درد دارم
میبینی
فرو رفته است
در چشمم
سنجاق سر
در را باز کن
خوشگل من
قشنگم
از من نترس
نخواهی یافت
بر گردن گاوآسایم
مانند کوهی مرطوب
اجتماع شکم ِ عرق کردهی زنان را
میدانی؟
زندگی من
غرق است
در هزاران عشق بزرگ پاک
هزاران
عشق کوچک ناپاک
نترس
در این روزگار سیاه ِ خیانت
از کف دادهام هزار چهرهام را
لشکر معشوقههای مایاکوفسکی را
اما باور کن
در قلب من دیوانه
معشوقههایم
خاندانی پرسلالهاند
خاندانی
همه
شهبانو
ماریا!
با برهنگی آزرم گریزت
با لرزهی پر دلهرهات
بیا
نزدیکم شو
بده
به من
معصومیت لبانت را
من و دلم هرگز نبوده ایم با هم تا یک بهار
و در زندگی من
نبوده است
جز یکصد نوبهار
ماریا
تیان
مراد شاعران است
اما
من
جسمم
من
سرتاپا
مَردَم
نمیخواهم
جز جسمت،
در طلب جسمت
مسیحیوار میگویم
خدایا
برسان روزیام را
قوت لایموتم را
ماریا
مال من شو!
ماریا
میترسم از یاد ببرم اسمت را
به سان شاعرانی
که میترسند از یاد ببرند
آن کلمه را
که مینماید همتراز خدا
اما
همیشه به یاد خواهم داشت
جسمت را
اما
همیشه دوست خواهم داشت
جسمت را
اما
همیشه پاس خوام داشت
جسمت را
بدان سان که سربازی
جنگش در هم شکسته
بیکس و بیمصرف
پاس میدارد
تنها پای برجای ماندهاش را
ماریا
مرا نمیخواهی؟
مرا نمیخواهی.
افسوس
باید
باز بکشم بار قلبم را
با درد و اندوه
آنسان که سگی
باز میکشد تا لانه
اشکریزان
پایش را
که از جای کنده است قطار
من
با همهی خون قلبم
با رخت یکدست سفید قلبم
با گلهای خاکی که چسبیده است به آن
باز میگردم
به جاده.
***
ولادیمیر مایاکوفسکی
راهم بده ماریا!
تاب کوچه را ندارم
راهم نمیدهی؟
میخواهی
گونه هایم، گود
مزه از دست داده
چشیدهی خاص و عام
بیایم پیشت؟
با صدایی بیدندان بگویم به تو:
اینک شدهام مردی قابل اعتماد؟
ماریا
نگاهم کن
پشتم خمیده شد
در کوچه
مردم
چشم تنگ میکنند
ماریا
آیا میشود
در گوش فربه
حرف محبت زد؟
پرنده گرسنه است
پرنده پرصداست
پرنده به آواز زنده است
من
ماریا
من
مَردَم
مردی ساده
مردی که قی کرده او را
شب مسلول
در دستِ کثیفِ خیابان ِ پرسنایا
من همینم که هستم
قبولم داری؟
ماریا
راهم بده!
میبینی
انگشتانم
متشنج
میفشرند
خرخرهی آهنی زنگ درت
ماریا
کوچه
جنگل جانوران وحشی ست
ببین
بر گلویم
نه جای انگشت
جای زخم است
در را باز کن
درد دارم
میبینی
فرو رفته است
در چشمم
سنجاق سر
در را باز کن
خوشگل من
قشنگم
از من نترس
نخواهی یافت
بر گردن گاوآسایم
مانند کوهی مرطوب
اجتماع شکم ِ عرق کردهی زنان را
میدانی؟
زندگی من
غرق است
در هزاران عشق بزرگ پاک
هزاران
عشق کوچک ناپاک
نترس
در این روزگار سیاه ِ خیانت
از کف دادهام هزار چهرهام را
لشکر معشوقههای مایاکوفسکی را
اما باور کن
در قلب من دیوانه
معشوقههایم
خاندانی پرسلالهاند
خاندانی
همه
شهبانو
ماریا!
با برهنگی آزرم گریزت
با لرزهی پر دلهرهات
بیا
نزدیکم شو
بده
به من
معصومیت لبانت را
من و دلم هرگز نبوده ایم با هم تا یک بهار
و در زندگی من
نبوده است
جز یکصد نوبهار
ماریا
تیان
مراد شاعران است
اما
من
جسمم
من
سرتاپا
مَردَم
نمیخواهم
جز جسمت،
در طلب جسمت
مسیحیوار میگویم
خدایا
برسان روزیام را
قوت لایموتم را
ماریا
مال من شو!
ماریا
میترسم از یاد ببرم اسمت را
به سان شاعرانی
که میترسند از یاد ببرند
آن کلمه را
که مینماید همتراز خدا
اما
همیشه به یاد خواهم داشت
جسمت را
اما
همیشه دوست خواهم داشت
جسمت را
اما
همیشه پاس خوام داشت
جسمت را
بدان سان که سربازی
جنگش در هم شکسته
بیکس و بیمصرف
پاس میدارد
تنها پای برجای ماندهاش را
ماریا
مرا نمیخواهی؟
مرا نمیخواهی.
افسوس
باید
باز بکشم بار قلبم را
با درد و اندوه
آنسان که سگی
باز میکشد تا لانه
اشکریزان
پایش را
که از جای کنده است قطار
من
با همهی خون قلبم
با رخت یکدست سفید قلبم
با گلهای خاکی که چسبیده است به آن
باز میگردم
به جاده.
***
ولادیمیر مایاکوفسکی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
درود و تشکر از دیدگاهتان.