مغموم و گرفته با چشمانی خسته و بیروح در مقابل آینه ایستاد، دستانش روی صورتش خطوط عمیق را از کنار لب تا کنار بینی و بالاتر از میان دو چشم روی چین و چروک پیشانی دنبال کرد و در میان موهای کمپشتش جان داد و فرو افتاد. چشم در چشمان سردش دوخت و با لبخندی بیرمق نگاه تصویر بیشباهت را پاسخ گفت. با دیدن دندانهای چرک و پوسیده در بین لبهای زرد شدهاش خشکش زد و غمی عمیق در خطوط چهرهاش دوید. اشک در چشمش حلقه زد، پلکها را بست و باز کرد، قطره اشکی روی گونهاش چکید. دستانش لرزید، به سوی تصویرش خم شد، دست بلند کرد و غریبه را در آغوش گرفت سر بر شانهاش بغض فروخفتهاش را آزاد کرد و باران اشک را بر گونه خود و شانههای استخوانی غریبه سرازیر کرد و چند دقیقه به همین حال بار دلش را سبک کرد. سر از شانه غریبه برداشت و به عقب برگشت. تصویر ناآشنا با لبخندی مضحک به او نگاهی کرد و پا پس کشید و دور شد. و او مبهوت، غریبه را با نگاهی تهی مشایعت کرد و به بدن خمیده خودش با شانهی خیس که در جلوی آینه افتاده بود چشم دوخت...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
درود و تشکر از دیدگاهتان.