وقتیکه منصور حلاج را به امر معتصم خلیفه وقت دو هزار تازیانه زدند و در وی اثر نکرد ، او را روانه چوبه دار ساختند در زاه درویشی از او پرسید که عشق چیست ؟...
گفت : امروز بینی و فردا بینی و پس فردا بینی ، یعنی امروزم بکشند و دوم جسم بسوزانند و سوم خاکستر جسم بر باد دهند . .
غلامش وصیتی خواست فرمود : نفس را به چیزی مشغول دار وگرنه او تو را مشغول گرداند . .
پسرش گفت ای پدر مرا وصیتی کن . فرمود : چون جهانیان در اعمال کوشند تو در چیزی کوش که آن علم حقیقت است . .
در راه که میرفت با بند گران می خرامید و نعره زنان می گفت : حق ، حق ، حق ، تا بزیر دار بردند ، بوسه بر دار زد و گفت : معراج مردان عشق است. .
وقتیکه او را به دار میزدند روی به قبله گردانید . مناجات با معشوق کرد و گفت : آنچه او داند چون بر سر دار شد . جماعتی که مریدانش بودند ، سوال کردند چه گویی بر ما که مقران تواییم و در منکران که سنگ خواهند انداخت . گفت ایشان را رو ثواب و شما را یک ثواب باشد ، از برای آنکه شما به من حسن ظن پیش نیست و ایشان از قوت توحید و صلابت شریعت می جنبد و توحید در شرع اصل بود ، و حسن ظن فرع . .
پس شبلی ، در برابر آمد و به آواز بلند گفت : اولم ننهک عن العالمین و گفت : ما التصوف ، ای حلاج ؟ .
فرمود : کمترین مقام اینست که می بینی . .
گفت : بلند تر کدام است ؟ .
فرمود : تو را بدان راه نیست . .
هر کسی سنگی می انداخت . شبلی گلی انداخت ، حلاج آهی کشید . .
گفتند : آخر این همه سنگ انداختند هیچ نگفتی ، از این گل آه بر آوردی ؟ .
فرمود : آنها نمی دانند معذوررند . از او سخنم می آید که داند و نمی باید انداخت . .
پس دستش را بریدند ، خنده کرد و گفتند : چرا می خندی ؟ .
فرمود : الحمد الله که دست ما را بریدند ، مرد آن باشد که که دست صفات ما را که کلاه همت از آن تارک عرش می رباید ببرد . .
پاهایش را بریدند ، تبسمی کرد و گفت : با این پای که سفر خاکی کردم قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم خواهم کرد . .
پس دو دست بریده را بر روی مالید و سرخ روی شد . گفتند : چرا چنین کردی ؟ .
گفت : نمازی که عاشقان گذارند وضو را چنین باید . .
پس چشمهایش را کندند .افغان از مردم بلند شد . عده ای گریه می کردند . عده دیگر سنگ می انداختند ، پس خواستند که زبانش را ببرند ، گفت : چندان صبر کنید که سخنی بگویم . زوی آسمان کرد و گفت : بدین رنجی که از برای من بر می دارند محرومشان مکن و از این دولت شان بی نصیب مگردان . الحمد الله اگر دست و پای من بریدند ، در کوی تو بریدند . و اگر سرم از تن جدا کردند ، در مشاهده جمال تو بود . .
گوش و بینی او را بریدند ، و آخرین کلمه ای که به آن متکلم شد این بود : حب الواحد افرار الواحدله . .
این آیه را خواند که : یستجل بها الذین لایومنون بها و الذین آمنو مشفقون منها و یعلمون انها الحق . .
(( آنان که ایمان به روز رستاخیز ندارند از روی استهزا تقاضای ظهور آن را با شتاب دارند اما مومنان سخت ترسناکند و می دانند آن روز بر حق است )) .
نوح کشتی را شکست از لطمه طوفان عشق
کس نیامد بر کنار از بحر بی پایان عشق
نعره منصورت از هر سو به سر خواهد زدن
گر نهی پای طلب در حلقه مستان عشق
از ابواسحق رازی نقل کرده اند ، وقتی که او را صلب می نمودند نزدیک او ایستاده بودم شنیدم که می گفت : الهی ، اصبحت فی دار الرغائب انظر الی العجائب ، الهی انک نتود دالی من یوذیک من یودی فیک . .
دوستان را کجا کنی محروم
تو که با دشمنان نظر داری
در میان سر بریدن تبسمی کرد ، و جان داد .
گفت : امروز بینی و فردا بینی و پس فردا بینی ، یعنی امروزم بکشند و دوم جسم بسوزانند و سوم خاکستر جسم بر باد دهند . .
غلامش وصیتی خواست فرمود : نفس را به چیزی مشغول دار وگرنه او تو را مشغول گرداند . .
پسرش گفت ای پدر مرا وصیتی کن . فرمود : چون جهانیان در اعمال کوشند تو در چیزی کوش که آن علم حقیقت است . .
در راه که میرفت با بند گران می خرامید و نعره زنان می گفت : حق ، حق ، حق ، تا بزیر دار بردند ، بوسه بر دار زد و گفت : معراج مردان عشق است. .
وقتیکه او را به دار میزدند روی به قبله گردانید . مناجات با معشوق کرد و گفت : آنچه او داند چون بر سر دار شد . جماعتی که مریدانش بودند ، سوال کردند چه گویی بر ما که مقران تواییم و در منکران که سنگ خواهند انداخت . گفت ایشان را رو ثواب و شما را یک ثواب باشد ، از برای آنکه شما به من حسن ظن پیش نیست و ایشان از قوت توحید و صلابت شریعت می جنبد و توحید در شرع اصل بود ، و حسن ظن فرع . .
پس شبلی ، در برابر آمد و به آواز بلند گفت : اولم ننهک عن العالمین و گفت : ما التصوف ، ای حلاج ؟ .
فرمود : کمترین مقام اینست که می بینی . .
گفت : بلند تر کدام است ؟ .
فرمود : تو را بدان راه نیست . .
هر کسی سنگی می انداخت . شبلی گلی انداخت ، حلاج آهی کشید . .
گفتند : آخر این همه سنگ انداختند هیچ نگفتی ، از این گل آه بر آوردی ؟ .
فرمود : آنها نمی دانند معذوررند . از او سخنم می آید که داند و نمی باید انداخت . .
پس دستش را بریدند ، خنده کرد و گفتند : چرا می خندی ؟ .
فرمود : الحمد الله که دست ما را بریدند ، مرد آن باشد که که دست صفات ما را که کلاه همت از آن تارک عرش می رباید ببرد . .
پاهایش را بریدند ، تبسمی کرد و گفت : با این پای که سفر خاکی کردم قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم خواهم کرد . .
پس دو دست بریده را بر روی مالید و سرخ روی شد . گفتند : چرا چنین کردی ؟ .
گفت : نمازی که عاشقان گذارند وضو را چنین باید . .
پس چشمهایش را کندند .افغان از مردم بلند شد . عده ای گریه می کردند . عده دیگر سنگ می انداختند ، پس خواستند که زبانش را ببرند ، گفت : چندان صبر کنید که سخنی بگویم . زوی آسمان کرد و گفت : بدین رنجی که از برای من بر می دارند محرومشان مکن و از این دولت شان بی نصیب مگردان . الحمد الله اگر دست و پای من بریدند ، در کوی تو بریدند . و اگر سرم از تن جدا کردند ، در مشاهده جمال تو بود . .
گوش و بینی او را بریدند ، و آخرین کلمه ای که به آن متکلم شد این بود : حب الواحد افرار الواحدله . .
این آیه را خواند که : یستجل بها الذین لایومنون بها و الذین آمنو مشفقون منها و یعلمون انها الحق . .
(( آنان که ایمان به روز رستاخیز ندارند از روی استهزا تقاضای ظهور آن را با شتاب دارند اما مومنان سخت ترسناکند و می دانند آن روز بر حق است )) .
نوح کشتی را شکست از لطمه طوفان عشق
کس نیامد بر کنار از بحر بی پایان عشق
نعره منصورت از هر سو به سر خواهد زدن
گر نهی پای طلب در حلقه مستان عشق
از ابواسحق رازی نقل کرده اند ، وقتی که او را صلب می نمودند نزدیک او ایستاده بودم شنیدم که می گفت : الهی ، اصبحت فی دار الرغائب انظر الی العجائب ، الهی انک نتود دالی من یوذیک من یودی فیک . .
دوستان را کجا کنی محروم
تو که با دشمنان نظر داری
در میان سر بریدن تبسمی کرد ، و جان داد .
در دیر و کعبه سائل با کفر و دین مقابل
با نوش و نیش یک دل اینست مذهب عشق
تا ریخ خون عرفی از چشم خلق گم شد
ز آن جلوه ها تو گوئی این بود مطلب عشق
یکی از مشایخ طریقت گفت : آن شب را به زیر دار خفته بودم آوازی شنودم که می گفت : اطلعناه علی سر من اسرارنا فافشی سرنا فهذا جزا من یفشی سرنا . .
خواجه حافظ شیرازی در این باره فرمود
گفت آن بار کز او گشت سر دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد
با نوش و نیش یک دل اینست مذهب عشق
تا ریخ خون عرفی از چشم خلق گم شد
ز آن جلوه ها تو گوئی این بود مطلب عشق
یکی از مشایخ طریقت گفت : آن شب را به زیر دار خفته بودم آوازی شنودم که می گفت : اطلعناه علی سر من اسرارنا فافشی سرنا فهذا جزا من یفشی سرنا . .
خواجه حافظ شیرازی در این باره فرمود
گفت آن بار کز او گشت سر دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
درود و تشکر از دیدگاهتان.