۲۰ مهر ۱۳۸۵

حافظ

شمس المه والدین محمد الحافظ الشیرازی ... که اشعار آبدارش رشگ چشمه حیوان و بنات افکارش غیرت حور و ولدان است ... مذاق عوام را به لفظ متین شیرین کرده و دهان خواص را به معنی مبین نمکین داشته ، هم اصحاب ظاهر را به دو ابواب آشنایی گشوده و هم ارباب باطن را ازو مواد روشنایی افزوده ، در هر واقعه سخنی مناسب حال گفته و برای هر معنی لطیف غریبه یی انگیخته و معانی بسیار به لفظ اندک خرج کرده و انواع ابداع در درج ابداع درج کرده ، گاه سرخوشان کوی محبت را بر جاده معاشقت و نظر بازی داشته و شیشه صبر ایشان بر سنگ بی ثباتی زده :
بشوی اوراق اگر همدرس مایی
که علم عشق در دفتر نباشد
و گاه دردی کشان مصطبه ارادت را به ملازمت پیر دیر مغان و مجاورت بیت الحرام خرابات ترغیب کرده :
تا ز می خانه و می نام و نشان خواهد بود
سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود
و بی تکلف هر در و گوهر که در طرف دکان جوهری طبیعت موجود بود از بهر زیب و زینت دوشیزگان خلوت سرای ضمیرش در سلک نظم کشیده ، لاجرم چون خود را به لباس و کسوت عبارت و حلیه استعارت آراسته دید زبان به دعوی برگشاد و گفت :
دور مجنون گذشت و نوبت ماست
هر کسی پنجروزه نوبت اوست
لا جرم رواحل غزلهای جهانگیرش درادنی مدتی به اقصای ترکستان و هندوستان رسیده و قوافل سخنهای دلپذیرش در اقل زمانی به اطاف و اکناف عراقین و آذربایجان کشیده ... سماع صوفیان بی غزل شورانگیز او گرم نشدی و مجلس می پرستان بی نقل سخن ذوق آمیز او رونق نیافتی ... اما به واسطه محافظت درس قرآن و ملازمت بر تقوی و احسان و بحث کشاف و مفتاح و مطالعه مطالع و مصباح و تحصیل قوانین ادب و تجسس دواوین عرب به جمع اشتات غزلیات نپرداخت و به تدوین و اثبات ابیات مشغول نشد و مسود این اوراق ... در درس گاه دین پناه ... قوام المله والدین عبدالله ... به کرات و مرات که به مذاکره رفتی در اثنا محاوره گفتی که این فراید فواید را هم در یک عقد می باید کشید ... و آن جناب حوالت رفع ترفیع این بنابر ناراستی روزگار کردی و به غدر اهل عصر عذر آوردی تا در تاریخ سنه اثنی و تسعین و سبعمائه (هفتصد و نود و یک ) ودیعت حیات به موکلان قضا و قدر سپرد و رخت وجود از دهلیز تنگ اجل بیرون برد ...
مقدمه دیوان حافظ

یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ کجاست
خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد
کس نمی گوید که یاری داشت حق دوستی
حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد
شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار
مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد
لعلی از کان مروت بر نیامد سالهاست
تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد
گوی توفیق و کرامت د میان افگنده اند
کس به میدان در نمی آید سواران را چه شد
صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست
عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد
زهره سازی خوش نمی سازد مگر عودش بسوخت
کس ندارد ذوق مستی می گساران را چه شد
حافظ اسرار الهی کس نمی داند خموش
از که می پرسی که دور روزگاران را چه شد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.