۷ فروردین ۱۳۸۷

دختر و بهار

دختر کنار پنجره تنها نشست و گفت
ای دختر بهار حسد می برم به تو
عطر گل و ترانه و سرمستی ترا
با هر چه طالبی به خدا می خرم ز تو

بر شاخ نوجوان درختی شکوفه ای
با ناز می گشود دو چشمان بسته را
می شست کاکلی به لب آب نقره فام
آن بالهای نازک زیبای خسته را

خورشید خنده کرد ز امواج خنده اش
بر چهر روز روشنی دلکش دوید
موجی سبک خزید و نسیمی به گوش او
رازی سرود و موج بنرمی از او رمید

خندید باغبان که سرانجام شد بهار
دیگر شکوفه کرده درختی که کاشتم
دختر شنید و گفت چه حاصل از این بهار
ای بس بهارها که بهاری نداشتم

خورشید تشنه کام در آن سوی آسمان
گویی میان مجمری از خون نشسته بود
می رفت روز و خیره در اندیشه ای غریب
دختر کنار پنجره محزون نشسته بود
***
فروغ فرخزاد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

درود و تشکر از دیدگاهتان.